نوزایی دردناک جامعه‌ی مدنی ایران و زخم خون‌چکان آزادی

امروز با رفیقی گپ می‌زدیم درباره‌ی دانش و عدم قطعیت معرفتی یا در واقع ظنی بودن شناخت انسان. داشتم توضیح می‌دادم که میان اعتماد به نفس داشتن و نخوت معرفتی داشتن یا توهم یقین داشتن فرق است. و مثالی که می‌آوردم و گاهی هنگام تدریس می‌آورم این آیه‌ی قرآن است: ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا… این ثبات قدم از اتکای به خرد می‌آید. فروتنی معرفتی هم از اتکا به خرد می‌آید. توهم یقین از بی‌دانشی سرچشمه می‌گیرد و از تعصب و جزمیت. بگذارید بعضی از مصادیق روزش را توضیح بدهم.

در این چند هفته به دفعات نوشته‌ام که چیزی زیر پوست جامعه‌ی ایرانی در جوشش است که برآیندش نتیجه‌ی مبارکی برای مردم ما و جهان خواهد داشت. و آن لحظه‌ی بلوغ انسانی و اخلاقی جامعه‌ی ماست. زمانی فراخواهد رسید که ما با تمام تفاوت‌های‌مان بتوانیم کنار هم زندگی کنیم. نه این‌که تا اندکی قدرتی به هر شکلی به دست آوردیم چنگ و دندان تیز کنیم برای دریدن دیگری. همه‌ی ما مستعد خودکامگی هستیم. این خردمندی و فروتنی است که مهار می‌زند این شهوت افسارگسیخته‌ی سلطه بر دیگری را و خویش را برتر شمردن. برای اولین بار است که صدای سومی در میان جامعه‌ی مدنی متولد شده است. این صدا، صدای نوپایی است. هنوز نازک است و آسیب‌پذیر. صدای خرد مداراجو و کثرت‌گرا: «من و تو با هم تفاوت داریم. تفاوت‌های بنیادین. هر کس برای موضع‌اش استدلالی دارد. نه من به تو بدهکارم نه تو به من. هر دو با تکیه بر استدلال و خرد خویش تصمیم عقلانی و سازگار با وجدان خود می‌گیریم» (الا کسانی که مقلدوار پی الگویی می‌گردند که زحمت اندیشیدن برای‌شان کم شود).

اتفاقی که در انتخابات ۱۴۰۳ افتاد، باعث پوست‌اندازی جامعه شد. بعضی‌ را که از هم دور بودند به هم نزدیک کرد. بعضی را که به هم نزدیک بودند از هم دور کرد. صف‌بندی‌های سیاسی جناح‌های درگیر در قدرت را هم تغییر داد. یعنی هم قدرت در سطح بالای سیاست، هم جامعه‌ی مدنی و نهادهای‌اش و هم توده‌های جامعه‌ی فروتر از طبقه متوسط را جابجا کرد. چه چیزی باعث این تغییر شد؟ توضیح‌های مختلفی می‌توان آورد ولی چند هفته است که شاهد حرکتی بوده‌ام که بارها درباره‌اش نوشته‌ام و البته چوب این مشاهده را از دوست و دشمن خورده‌ام. چرا؟ چون به وجهی انگشت اشاره را به سوی پادشاه‌های عریان مختلف این میدان گرفته‌ام و عریانی‌شان را نشان داده‌ام. این را اما به تفصیل در نوبتی دیگر شرح خواهم داد.

اما عجالتاً مشاهده‌ای را می‌نویسم که می‌توان به طور مستند آن را نشان داد و جزییات‌اش را دنبال کرد. موضع من در تمام این مدت این بوده است: ما با هم اختلاف داریم و ما مردم جامعه هستیم. متهم جنایت جنگی و نسل‌کشی هم نیستیم. عده‌ای رأی نمی‌دهند به هیچ کس اما باورشان را به دیگری تحمیل نمی‌کنند و زبان به شماتت و تحقیر آن‌که رأی می‌دهد نمی‌گشایند. عده‌ای رأی می‌دهند و این فروتنی را دارند که رنج جان‌به‌لب‌رسیدگان (نه مرفهان بی‌درد بیرون از گود) را درک می‌کنند و استیصال و خشم زخم‌خوردگان از حکومت جمهوری اسلامی را می‌فهمند و برای آن احترام قایل‌اند. لذا این عده هم رأی‌ندهندگان را تحقیر نمی‌کنند و به آن‌ها برچسب خائن یا وطن‌فروش نمی‌زنند همان‌طور که افراد دسته‌ای اول رأی‌دهندگان را مزدور، بی‌شرف، خون‌شور و «زیرخواب» و «صیغه‌ای»‌ نمی‌نامند.

اما همین‌جا درنگ کنید. لحظه‌ای تآمل کنید. تمام جامعه همین دو گروه نیستند. جامعه‌ی ایرانی داخل و خارج از کشور متکثرتر از این است. در میان رأی‌دهندگان و رأی‌ندهندگان (در هر دو طیف) کسانی هستند که یا علناً دشنام‌گوی‌اند یا ترسان و لرزان دشنام‌گویان را تشویق می‌کنند. حالا چه خودشان در میان رأی‌دهندگان باشند چه در میان رأی‌ندهندگان. این‌ها دو سر طیف جامعه‌ی دوقطبی ما هستند. اما این سنگ خارا نرم خواهد شد.

بگذارید مشخصاً از تجربه‌ی شخصی بگویم تا موضوع روشن شود. من بارها این را گفته و نوشته‌ام و سند مکتوب و تصویری آن (مثل این و این) موجود است که رأی‌ندهنده را خائن، وطن‌فروش یا ابله خطاب نکرده‌ام و (طبع من هم این نیست) دشنامی آن هم جنسیتی نه نثار مرد نه نثار زنی نکرده‌ام. اما بسیار دیده‌ام که در طیف مقابل کسانی به سادگی آب خوردن حاضرند در برابر آن‌که رأی می‌دهد زبان به هتاکانه‌ترین ناسزاها و ضد-زن‌ترین دشنام‌ها بگشایند. و این افراد آدم‌های حتی دوردست و غریبه نیستند. در میان دوست، رفیق، خویش، هم‌کیش و هم‌کلاس هم یافت می‌شوند. در نهایت حیرت و شگفتی ما. هستند کسانی که بدون هیچ مجامله، تعارف و درنگی و بدون هیچ اگر و امایی حتی اگر رأی نمی‌دهند و فکر می‌کنند رأی دادن تو نادرست است، آن رفتار شرم‌آور ضد انسانی را محکوم می‌کنند. ولی در مقابل، هم‌چنان هستند کسانی که طول می‌کشد تا ماجرا برای‌شان جا بیفتد. حاضرند شگفت‌آورترین دشنام‌ها را بگویند و بدترین نسبت‌ها را به تو بدهند مبادا کمترین خللی در سیاست ارعاب آن درندگان پدید بیاید. آن تجربه‌ی شخصی را امروز موقع رأی دادن در دور دوم انتخابات (من دور اول رأی نداده بودم) در کنسولگری ایران در لندن دیدیم.

چند نمونه از گفت‌وگوهایی که با بعضی از دوستان‌ام داشته‌ام (بدون ذکر نام‌شان) در این‌جا نقل می‌کنم تا به وضوح طیف این واکنش‌ها را ببینید و در انتها سعی خواهم کرد نتیجه‌ی سماجت‌آمیز امیدوارانه و مشاهده‌ی جامعه‌شناختی‌ام را تکرار کنم. (از گفت‌وگوها و رفت و برگشت‌های علنی فضای مجازی در می‌گذرم چون به هر حال همه به آن دسترسی دارند). یادآوری کنم که من از هیچ کدام از آن‌ها که درشت‌ترین سخنان را خطاب به من گفتند نه کینه‌ای به دل دارم و نه آن‌ها را دشمن خویش می‌دانم. اما آن‌ها که همدلانه و مشفقانه از آن درندگی فاصله گرفتند طبعاً منش فرزانه‌شان از خلال کلام‌شان هویداست.

مشاهدات و تحلیل‌های اولیه

۱. رفیقی که مانند چشم‌ام برای‌ام عزیز است و تجسم صدق و صفاست چنین نوشته است: «اگر چه راجع به رای دادن با شما هم عقیده نیستم برادر… متاسفانه زهر طرف شود کشته، به سود اسلام ولایت فقیه هست» (مخالفت با نظر من بدون تأیید درندگی اوباش و در عین حال نتیجه‌گیری واقع‌بینانه و سنجیده بدون این‌که به من برچسبی بزند یا اهانتی بکند).

۲. رفیق نازنین دیگری که در صداقت و فهم صائب سیاسی‌اش تردیدی ندارم نوشته است: «اینا هم گروه فشارن دیگه، ولی اصلا نشون‌دهنده همه مخالفین نیستن، یه دسته خیلی کوچولویی هستن که اونقدر بیشعورن که دارن […] میزنن تو یه تلاش بزرگ دسته‌جمعی.» (با من مخالف است و نه در دور اول رأی داده نه در دور دوم ولی توصیف کلی‌اش از این گروه صائب و دقیق است. اما راه خودش را از آن‌ها جدا کرده است و دریدگی هتاکان را هم همان‌جا محکوم کرده است.)

۳. از میان طیف رأی‌ندهنده یک نظر دیگر این است: «ما رای ندادیم هیچکس برای مردم ایران کاری انجام نمیده فقط کمک میکنه به نظام ادمکش متاسفانه» (نظر سنجیده و تقریباً خنثایی است بدون این‌که به دام‌های عاطفی دو طرف بیفتد. قایل به رأی ندادن است ولی تنهایی مردم ما را می‌بیند و به تو هم دست کم مستقیماً برچسب خیانت و خون‌شویی نمی‌زند. این‌ها را به پای تجربه می‌گذارم و فاصله گرفتن از شتاب و خامی جوانی).

۴. اما طیف دیگری هم داریم که به آن دو سر هتاک نزدیک می‌شوند. کافی است موقعیت پیدا کنند. قصه‌ی شناگر ماهر و ندیدن آب است. توضیح بدهم که این نظرها پای ویدیویی دشنام‌گویی جنسی هواداران سلطنت زیر پرچم اسراییل جلوی کنسولگری ایران در لندن خطاب به من و همسرم آمده است. فیلم البته جوری است که عده‌ای بلافاصله می‌فهمند که نویسنده‌ی متن زیر فیلم من هستم ولی عده‌ای زیر نفوذ جو سیاسی وقت شتاب‌زده گمان کردند نویسنده‌ی متن من نیستم (خوش‌بینانه سعی می‌کنم این‌جور فرض کنم). یک نمونه‌اش این است: «راستش حقش بوده. غلط کرده رأی داده توی این شرایط و خانومی که صغیر نباشه و بره رأی بده حقشون بوده. من اگه بودم بدتر می‌گفتم. غلط می‌کنن که توی آزادی در انگلیس زندگی می‌کنند و به جمهوری اسلامی رأی می‌دهند. نه!!!! رأی بی‌رأی» (دقت کنید: «من اگه بودم بدتر می‌گفتم». دیگر کسی که بتواند حتی در مخیله‌اش بدتر از «صیغه‌ای ولایت» و «زیرخواب خامنه‌ای» را عبور بدهد پدیده‌ای است که بازتاب سال‌های سال تفکری است که بیخ گوش ما بوده و ما آن را ندیده‌ایم و تصوری متمدن‌تر از آن داشته‌ایم).

واکنش اولیه‌ی من حیرت بود. تلاش کردم توضیح بدهم نویسنده‌ی متن من هستم تا شاید متوجه درشتی و درندگی سخن‌اش و سنخیت محتوای فکرش با اراذل و اوباشی شود که دقیقاً از جنس خود جمهوری اسلامی‌اند. نشد. عرض کردم که این فاشیسمی است که لباس دفاع از «زن،‌ زندگی،‌ آزادی» را به تن دارد ولی با دشنام جنسیتی دنبال آزاد کردن ایران است. پاسخ این شد:‌ «مرسی. رأی بدین به اصلاح‌طلبا که تا حالا هیچ کاری برای ایران نکردن، کاندیداتون که برد برین ایران زندگی کنین». جزییات دیگر را نمی‌توانم توضیح بدهم به هر حال ولی پاسخ مختصر من این بود: من ۱۶ سال است مادرم را در خاک ایران ندیده‌ام؛ شما آخرین باری که ایران رفتید کی بوده است؟ کوشش من برای بیدار کردن خفته عبث از آب در آمد. این طیف همان طیفی است که شناعت و تباهی ظلم و تبلور خودکامگی و فاشیسم را می‌بیند ولی چون نگاه‌اش به یک فاشیست دیگر است، حاضر است شما زیر پای این یکی فاشیست له شوید و حتی برای توجیه این جنایت شما را در خیال‌اش همکار و مزدور آن فاشیست و هتاک دیگر قرار می‌دهد تا اگر شما قربانی این درندگان شدید بتواند به آسانی با وجدان‌اش کنار بیاید. از نگاه این‌ها (بنا به این منطق) خون داریوش فروهر و پروانه فروهر گردن خودشان است («حقش بوده…» و ارجاع می‌دهم به سخنان پروانه فروهر در دانشگاه سیاتل).

 بیرون آمدن از صغارت عقلی

گامی عقب‌تر برویم. در نزاع میان دو طیف افراطی رأی‌دهنده و رأی‌ندهنده، شخصیت‌ها و چهره‌های مختلف سیاسی و مدنی و قربانیان جمهوری اسلامی به میانه رقابت‌ها کشیده شدند. هر کسی از سویی پشت کسی سنگر می‌گرفت. یکی پشت خاتمی و کروبی. یکی پشت میرحسین موسوی. یکی پشت تاج‌زاده و قدیانی. عده‌ای پشت حسین رونقی و خویشاندان قربانیان مختلف این سال‌ها. سؤالی که این‌ها نمی‌پرسند این است: خوب اگر این افراد مصداق‌ تبعیت‌اند بدون این‌که شما از عقل‌تان استفاده کنید، چرا به جای اقتدا به موسوی به خاتمی اقتدا نمی‌کنید؟ یا بر عکس چرا به جای دنباله‌روی از خاتمی دنبال میرحسین نمی‌روید؟ اگر این‌ها بلاموضوع‌اند و بودن و نبودن‌شان فقط بار عاطفی دارد و به استدلال شما خدشه‌ای وارد نمی‌کند، چرا خود استدلال‌تان را بدون توسل به این فشارهای عاطفی به مخاطب بیان نمی‌کنید؟ می‌ترسید خود استدلال‌تان برای متقاعد کردن مخاطب به رأی دادن یا رأی ندادن کفایت نکند؟ اگر قربانی، قربانی است، خوب علیرضا رجایی هم قربانی این نظام است. وقتی در لحظه‌ی آخر می‌گوید رأی می‌دهم، خیل هتاکان او را زیر باران دشنام و ناسزا می‌گیرند. چرا؟ اگر به صرف مبارزه با جمهوری اسلامی یا قربانی آن بودن سخن کسی حجت باشد چرا او نباشد؟

 سخن‌ام را روشن‌تر بگویم: در دفاع آزادی حق نداریم و نمی‌توانیم خودمان آزادی را زیر پا بگذاریم. برای دفاع از انسان حق نداریم همان ابتدا انسان (متفاوت با خودمان) را له کنیم. اگر هنوز چنین فکر می‌کنیم بدانیم مقصریم. بدانیم جمهوری اسلامی در یکایک سلول‌های وجودمان خانه کرده است و این اژدهای خانه‌پرورد را همه‌جا با خود می‌بریم و اجازه می‌دهیم این افعی خفته‌ی جمهوری اسلامی (و مجاهدین خلق و سلطنت‌طلبان) به این و آن زهر بریزد ولی فکر می‌کنیم چقدر آزادیم و آزاده و چقدر ستیهنده با ستم‌ایم!

غماز خانگی؛ دشمن درون

راه آزادی، راه دشواری است. دشمن بیرونی دشمن دوم ماست. دشمن اول، ماییم. این ما هستیم که بیخ گوش خودمان نفس می‌کشیم و ابلیس‌پروری می‌کنیم. موقعیت جنایت پیدا نکرده‌ایم. انسان – همه‌ی انسان‌ها از جمله من و شما – مستعد این سقوط‌اند. هر جا گفتیم نه این سقوط فقط برای دیگران است و ما مصون‌ایم، بدانید تبدیل به جمهوری اسلامی شده‌اید. ما مصون نیستیم. ما در آستانه‌ی مغاکی هستیم که به عمق آن چشم دوخته‌ایم و هر لحظه در شرف سقوط در آن هستیم. ما ایمن نیستیم. فردا – در ایران هر کس رییس جمهور باشد – گام اول ترمیم جامعه‌ی مدنی است. التیام یافتن جامعه است. جامعه‌ی ما آسیب و ترومای شدید روانی و فرهنگی خورده است. به مردم ما تجاوز شده است. کسی که به او تجاوز شده باشد، آسیب درازمدت می‌بیند و نیاز به درمان دارد. درجات آسیب‌دیدگی مردم ما مختلف است. آسیب‌زنندگان هم طیف دارند. جمهوری اسلامی با ساختارش و تمام جنایت‌های این پنج دهه از عمرش و اپوزیسیون خارج از کشور و رسانه‌هایی از جنس ایران اینترنشنال به نوعی دیگر به روان مردم ما تجاوز کرده‌اند. ما نیاز به زمان داریم برای پیدا کردن خودمان. مردم ما باید مجالی پیدا کنند تا زخم‌های‌شان اندکی التیام پیدا کند و از زیر آوار این همه تیرگی، نومیدی، پوچی، سوء ظن مفرط بیمارگونه، فروافتادن در موج دام‌های رسانه‌های جمهوری اسلامی و رقبای‌اش بیرون بیایند و مدنیت خود را باز یابند.

ما ایران‌مان را می‌سازیم دوباره. هم ایران فرهنگی را می‌سازیم. هم ایران مدنی را. مردم ما تا همین لحظه‌ای که من از نتیجه‌ی انتخابات بی‌خبر هستم با تقلای فراوان به صد زبان کوشیده‌اند نشان بدهند زندگی می‌خواهند نه مرگ. شادی می‌خواهند نه غم و عزا. بار دیگر می‌گویم: پیروزی ما چیزی نیست که دیگری در آن شکست بخورد. آن ۶۰ درصد رأی‌ندهندگان دور اول انتخابات ۱۴۰۳ به همان اندازه انسان‌اند که آن ۴۰ درصد رأی‌دهنده. هیچ کدام حق این را ندارند که طیف دیگر را از دایره‌ی انسانیت خارج بشمارند. این سخن از این جهت مهم است که ایرانی خارج‌دیده‌ای که توی سر ایرانی مزبور می‌زند که «غلط می‌کنند در انگلیس چنین و چنان کنند» گویا نه درس حقوق خوانده‌اند، نه منشور حقوق بشر را می‌شناسند نه برای نهادهای بین‌المللی و کنوانسیون‌های حقوقی ارزشی قایل‌اند. رفتار آن‌ها با این نهادها و قوانین همان رفتار جمهوری اسلامی و امثال سعید جلیلی است. همان اندازه که طالبان جلیلی آن ۶۰ درصد را خارج از دایره‌ی بشریت می‌شمارند، این‌ها هم آن ۴۰ درصد را (به شمول طرفداران جلیلی و پزشکیان) از انسان بودن و واجد بودن حقوق مدنی ساقط می‌کنند. این نظام حقوقی مسلط در غرب حتی به میلوسوویچ هم حق می‌دهد از حداقل حقوق مدنی برخوردار باشد. این‌ها حاضرند به کسی که مثل آن‌ها فکر نمی‌‌کند بدتر از «صیغه‌ای ولایت» و «زیرخواب خامنه‌ای» بگویند و شب هم سر راحت به بالین بگذارند. ملتفت‌اید؟ تولد خزنده و آرام فاشیسم و انسان‌ستیزی را می‌بینید؟

جنس گفت‌وگویی مشابه را در همان چند ماه اول جنبش مهسا با یکی از همین طیف داشتم. آن روزها، سخن من این بود که جنس سخنان و مواضع مسیح علی‌نژاد و حسین رونقی قدم‌های بعدی‌اش همین درندگی می‌شود (و حالا شده است). اما آن روزها رگ گردن‌شان قوی می‌شد (و به من یک لاقبا برچسب «اصلاح‌طلب» می‌زدند آن هم در روزهایی که اصلاح‌طلبان سایه‌ی مرا با تیر می‌زدند). چرا؟ چون قهرمانان‌شان – حسین رونقی و مسیح علی‌نژاد – در چشم‌شان می‌شکستند. و البته آن روزها سخت بود کسی ببیند و بفهمد حسین رونقی چطور مهره‌ی نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی است و مسیح علی‌نژاد که با زن‌ستیزانی شناخته‌شده فالوده می‌خورد، صلاحیت دفاع از حقوق زنان را ندارد. ولی نزد مدافعان چشم‌وگوش‌بسته‌ی مسیح علی‌نژاد برای دفاع از زن، می‌شد حتی با صاحب پررونق‌ترین کاسبی‌های تن‌فروشی زنان هم معامله کرد. هدف وسیله را توجیه می‌کرد. از همان‌جا بود که از «زن،‌ زندگی،‌ آزادی» رسیدیم به «صیغه‌ای ولایت» و «زیرخواب خامنه‌ای» و ارجاع به آلت جنسی زنان و مادران و خواهران این و آن. اما این همه سیلاب شناعت باز هم باعث بیداری این‌ها از خواب نشد که نشد. درست همان‌طور که تمام ویرانی‌های سال‌های متمادی باعث نشد خامنه‌ای به خودش بیاید و بفهمد آن‌ جنایت‌ها به نام خودش و زیر عبای خودش رخ داده است (درست مثل رضا پهلوی و این اوباشی که گردش را گرفته‌اند و مشخص‌تر از همه همسرش که غواصی می‌کند در میان این دشنام‌ها).

اما سخن آخر: زنهار که این تصویر دل‌تان را نیازارد و چراغ امیدتان را کم‌فروغ نکند. این حوادث هاضمه‌ی ما را قوی‌تر خواهد کرد. این زخم‌های ناجوانمردانه‌ی تبرزنان قامت سربلند سرو آزادی را خم نخواهد کرد: بهای دُر نشود گم اگر چه در خاک است. زنده باد آزادی! زنده باد زندگی! زنده باد انسان! زنده باد ایران!

بامداد ۱۶ تیر ۱۴۰۳ – لندن

(*) این عبارات را در شرح بخشی از وضعیت بالا، دوستی نوشته است که بر خلاف خفتگان بالین عافیت در خارج از ایران – که در تمام این سال‌ها و به وجدانی آسوده به ایران رفت و آمد می‌کردند – در جمهوری اسلامی زندان کشیده است و بازجویی‌های صعب دیده:

«خودتان را اسیر موضوع زندان نکنید. ما این تجربه تلخ را یک بار در انقلاب ۵۷ داشتیم. به علت تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خط‌کشی‌های شدیدی بین طیف‌های مختلف مارکسیست و مسلمان ایجاد شده بود که خشونت شدید بعد از انقلاب تا حدی ناشی از همان رقابتهای درون زندان بود. مصاحبه‌های بسیار زیاد و مفصل مجله چشم‌انداز ایران درباره سی خرداد شصت گویای این است که عقده‌ها و رقابت‌های داخل زندان بعدها در جنگ خیابانی مجاهدین و اعدام‌های بی‌قاعده دادستان مؤتلفه‌ای تهران خودش را نشان داد. اساسا براندازان و انقلابیون علاقه دارند جبهه مخالفین سلطان را منسجم و یکپارچه نشان دهند بنابراین اخبار اختلافات داخل زندان و درون تشکیلات مختلف را بازتاب نمی‌دهند. مثلا الان هم مانند قبل انقلاب اشاره‌ای نمی‌کنند به اختلافات اما ناگهان سر مسائل دیگری دعوای حسین رونقی و مجید توکلی رو می‌شود.  ضمن اینکه توجه عمده کردن به زندانیان همواره این خطر را دارد که اسیر بازی‌های اطلاعاتی شویم که یک نمونه در ۱۴۰۱، سر ادعای شکستن پای رونقی رخ داد؛ یا مشخص نیست چطور دو نفر آدم دقیقا دم انتخابات آزاد می‌شوند که هر دو مکرر بر طبل تحریم می‌کوبند و سه نفر مخالف یک نامزد، احکام قدیمی شان اجرا می‌شود. بلاشک نباید عقل و تحلیل را به آدمهای درون زندان برون‌سپاری کرد چون هیچ مزیت تحلیلی بیش از آدمهای بیرون زندان ندارند. به عبارت دیگر شدت هزینه‌ای که افراد می‌دهند، معرف قوت و کیفیت تحلیل نیست.»

بایگانی