شهریور ۱۳۸۲

در به درِ تو

به دنبالِ توام منزل به منزل پریشان می‌روم ساحل به ساحل به خوابت دیده‌ام رؤیا به رؤیا به یادت بوده‌ام فردا به فردا پس از

آتش

حرفی از نامِ تو آمد بر زبان دست‌هایم، دفترم آتش گرفت

پیامبر عاشق دست به قلم شد

دیشب پیش از اینکه بخوابم سری به دانیال زدم. دیدم باز بعد از ماه‌ها سکوت، خموشی را شکسته است. بروید ببینید چه معاشقه‌ای با باران

از ایمان تا نقشِ ایمان

زمانی که پراگ بودم ماجرای اخیر تمثال ده فرمان آلاباما را مرتب دنبال می‌کردم. جالب است که این قاضی با اصرار می‌گوید که باید حتماً

تو که دستت به نوشتن آشناست

بنویس هر چه که ما را به سر آمد بد قصه‌ها گذشت و بدتر آمد بگو از ما که به زندگی دچاریم لحظه‌ها را می‌کشیم،

بی‌پناهی

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می‌بارد کجا به در برمت ای دلِ شکسته کجا؟ فرو گذاشت دل آن بادبان که می‌افراشت خیال

باز هم احساس وطن

این بار هم که پایم به لندن رسید احساس توطن در اینِ خاکِ بی‌آفتاب کردم! هوای لندن حسابی خنک‌تر از پراگ است. آسمان هوای باریدن

یادداشتی برای حلقه‌نشینان

ساکنان ارضِ‌ ملکوت را قطعاْ آگاهی هست که دو بار این وادی گرفتار سقوط و انفجار شد. نخست بار البته آن قدر لرزه‌ها شدید نبود

یادداشت شامگاهى

گرگ و میش غروب است. دیگر همه جا تاریک شده است. کیوان و فرین هنوز خسته از کارِ شبانگاهى در خواب بودند که از خانه

روزهای آخر

امروز آخرین روزی است که در پراگ می‌گذرانم. فردا بر می‌گردم لندن. دارم یواش یواش دلتنگ لندن می‌شوم و کلی کار که روی دستم مانده

از بس که چشمِ مست . . .

امروز هم پس از آنکه باز هم نیمروز از خواب برخاستیم،‌ از خانه برون آمدیم و به تفرج پرداختیم. سیر آفاق و انفس نمودیم و

مراسم ولادت سلطان

شبِ‌ شنبه در جوار وحید (دریاروندگان)، عباس معروفی و مهرگان،‌ و میزبانانِ‌ من کوتاه مجلسِ طربی داشتیم که حکایتش عجالتاْ دراز است. باشد تا بعد.

و اما الحدیث ذوشجون!

روزگار پراگ کماکان می‌گذرد. باری چنان‌که ذات ملوکانه پیشتر به نظر مترددین درگاه رسانیده بود، شبِ دوشین میزبانانِ نازنین من برای تدبیر امری حیاتی راهی

کمان گوشه‌نشینى و تیر آهى کو؟

این روزها شدیداْ گرفتاریم. شاید مجالى فراهم شد و در این روزهاى آتى باز سرى بدین پهنه‌ی پریشان زدیم. عجالتاْ مترددین این دیار نکته‌اى را

اندر احوالات پراگ

این یکى دو روز از بابِ خللى که در کارِ ارکانِ سرور پدید آمده است، ساکنان بارگاه سلطان سرگردان شده اند. بارى امید هست که

شراب خواه

چون نقش غم ز دور ببینى شراب خواه تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است براى دل صاحب سیبستان که فقط گاهى اوقات دلتنگ قبله

قبله عالم ویران شد

بابا داریم بیچاره مى شیم. دو روز تاج و تخت را رها کردیم به عشق ظهیرالملکوت. بدبخت شدیم!

اندر حکایت ملازمانِ درگاه

الساعه که خبر سفرِ این سویِ فرنگ قبله‌ی عالم در افواهِ عالمیان افتاد، دیده‌ی مبارک همایونی به مرقومه‌ی جواهرآسای ولیعهد بارگاه منور گردید که خبر

قبله‌ی عالم به پراگ می‌رود

عنقریب، چنان‌چه گردش کواکب بر وفق مراد باشد و ساعات به سعادت سپری گردند و قضای آسمانی موافق تدبیر همایونی شود، قبله‌ی عالم راهی دیار

خروج از محاق

حلقه‌ی ملکوت از آنچه که می‌نماید وسیع‌تر است. گروهی از ساکنان بارگاه مقدسه هنوز ظهور اختیار نکرده‌اند. باری چندان که اقتضای حکمت است، شماری از

اگر جای آنها بودیم

نوشته‌ای بر دیوار یک کلیسا در ایرلند شمالی در توضیح سرچشمه‌ی نفرت و عدم تسامح: «اگر ما نیز آنجا که آنها زاده شده‌اند به دنیا

حسرتِ ایمان

«آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین‌ها رفت و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند و ماهیان به دریاها خشکیدند و خاک مردگانش را به خود

هر سازی که می‌بینم

اخوانِ نازنینم می‌گفت که: «من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانندِ

کنعان؟ یوسف؟ یعقوب؟

یعقوب‌وار واسفاها همی زنم دیدارِ خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست گاهی اوقات عشق چنان بالا می‌رود که دیگر حتی خیال معشوق هم در ضمیر عاشق نمی‌گنجد.

از عشق گفتن

الآن داشتم وبلاگ ساغر ارغوان را مرور می‌کردم به یادداشتی برخوردم درباره‌ی رضا رویگری که کلی خاطره را برایم زنده کرد. این نوار «از عشق

برای آنکه می‌پرسد!

گفت:«احوالت چطور است؟» گفتمش: «عالی است مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیز مغول!» (از: قیصر امین پور – به نقل از ساغرِ ارغوان)

عشق‌های ماوراء‌الملکوت

این شعر که عنوانش «ای همان احساس دیرین» است، شعری از شهزاده‌ی سمرقندی، ماوراء‌الملکوتِ ماست. خوشا به سعادتش که عشق را این‌گونه تجربه می‌تواند کرد!

سکوت

سینه‌ی صافی گرفتم پیش چشمِ روزگار تا در این آیینه هر کس خود چه انگارد مرا یادِ آن فرزانه‌ی آزرده خاطر خوش که گفت خامشی

به کدامین گناه؟

بی‌گناهی کم گناهی نیست در دیوانِ عشق یوسف از دامانِ پاکِ خود به زندان رفته است!

تنها غبار

تنها غبار است اینجا. هیچ جا را نمی‌توان دید. چشمخانه‌ها تهی، دل‌ها خالی از شور، خردها خاموش‌اند. رنجِ این‌ها استخوان می‌سوزد، ولی نقدِ حالِ ما

تهی‌دستی فقیهان

در یادداشتِ اخیری که درباره‌ی برنامه‌ی آی‌تی‌وی۱ نوشته بودم، متذکر شدم که خیلی از افرادی که مورد مصاحبه بودند، در زبانِ انگلیسی مشکلات بزرگی دارند.

دیر

صد ره به رخِ تو در گشودم من / بر تو دلِ خویش را نمودم من جان‌مایه‌ی آن امیدِ لرزان را / چندان که تو

زندگی و دیگر هیچ

دو ساعت پیش با مقیمانِ بارگاه سخن می‌گفتم که به وین رفته بودند تا ساکنانِ آن دیار را که از جمله‌ی اصحابِ حلقه هستند زیارت

گنه کرد در بلخ آهنگری . . .

این ضرب‌المثل مشهور در این دهه‌ی اخیر در کشورِ ما مصداق عینی پیدا کرده است. اصلاً معلوم نیست شاکی چه کسی است و متهم چه

چو شمع . . .

در وفای عشقِ تو مشهور خوبانم چو شمع / شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم‌پرست

ایران در بی‌بی‌سی

ساعتی پیش شبکه‌ی سوم بی‌بی‌سی برنامه‌ای را نشان می‌داد با عنوان Fault Lines که جان مک کارتی روایتی از ایران بعد از انقلاب داشت. جالب‌تر