یعقوبوار واسفاها همی زنم
دیدارِ خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست
گاهی اوقات عشق چنان بالا میرود که دیگر حتی خیال معشوق هم در ضمیر عاشق نمیگنجد. این خاصیتِ عشق است که وقتی که ریشهی معرفت داشته باشد، بالا میرود. دیگر در سطح نمیماند. دیگر به خواستههای زودگذر و بشری قناعت نمیکند. قدرِ تن را نمیخواهم بشکنم، اما میگویم که عشق را معرفتی باید. این معرفت هم عمل میطلبد و تعهد. اگر جز این باشد، آدمی در خود فرومیغلطد و عشق به جای اینکه بال باشد میشود بار:
بی معرفت مباش که در من یزیدِ عشق
اهلِ نظر معامله با آشنا کنند
به همین شیوه اگر سلوک کنی، دیری نمیگذرد که خواهی گفت:
چنان در خویشتن غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سرِ آن هم نمیدارم!
باورم نمیشود که در طولِ یک روز از آن حالِ پریشان و خراب، از آن حضیض بدبینی چنان ارتفاع گرفته باشم که بگویم:
نظر به خویش چنان بستهام که جلوهی دوست / جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
پس «شاد باش ای عشقِ خوش سودای ما» که کمینه درس تو این بود که بگویی:
نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را / به خود گم شو! نگه دار آبروی عشقبازی را!
مطلب مرتبطی یافت نشد.