اشکبوسِ مقدمِ راهِ توام
همین را میخواستی؟ که روز و شب در هوایت بیقرار باشم؟ هستم! تو که میدانی. صدای تارِ لطفی و آوازش بیخودم میکند. لطفی میخواهد صوفی
همین را میخواستی؟ که روز و شب در هوایت بیقرار باشم؟ هستم! تو که میدانی. صدای تارِ لطفی و آوازش بیخودم میکند. لطفی میخواهد صوفی
دوست داشتن حتی اگر عادت شود، باز هم خوب است. اصلاً عشق تبدیل به عادت نمیشود. عشق خصلتش این است که حرکت میکند و هر
بالاخره کتابی را که قرار است نقد کنم انتخاب کردم. خیلی دودل بودم که چه کتابی را باید انتخاب کنم. دربارهی این یکی هم چندان
دارم سعی میکنم لینکدونی درست کنم. نمیدانم میشود یا نه. انگار درست کار میکند. همین طوری برای امتحان چند تا لینک را گذاشتهام تا مدتی
لندن وقتی بارانی باشد، لندن است. الآن دارم چند تا کار را با هم میکنم. صدای بنان از توی بلندگوهای کامپیوتر میآید. از توی تلفن
حق و آزادی را راحت میتوان توصیف کرد و دربارهی آنها قلمفرسایی نمود. تنهایی جایی که میخواهی حقِ اینها را ادا کنی کار دشوار است.
مطلبی را که دربارهی واکنش کدیور به انتشار مصاحبهاش از رادیو فردا نوشته بودم، واکنشهای جالبی دریافت کرده است. خودم هم جایی پای مطلب قبلی
ولیعهدِ بارگاه، صاحبِ حضور خلوتِ انس از پراگ مراجعت کرد. موسیقی صفحهاش هم عوض شد. من حیران ماندهام که میان ادبیات انتقادی، ادبیات سلطانی و
حکایت اصلاحطلبانِ ترسو خیلی جالب است. محسن کدیور برای اینکه آلودهی اطلاعرسانی جهانی نشود و دوستان محافظهکارش ملامتش نکنند، در واکنش به انتشار مصاحبهاش با
عاشقی یعنی ترکِ حیلت. یعنی فارغ از سودای سود و زیان فقط دوست داشته باشی. اینجور نیست که اصلاً نتیجه نداشته باشد. اگر بخواهی به
دیروقتی است که آنجور که دل میخواهد مویه سر ندادهام که: نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم به مویههای غریبانه قصه پردازم من از دیار
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد آخر: گلِ گلدونِ من شکسته در باد .
صبح روزگارانِ تارِ ما بس دیر مانده است و در این ظلمات که امید کورسویی هم در این تباهیها نمیرود، روزگاری دلِ دیوانه را به
در پیِ مطلبی که مدتی پیش برای سخنان خسرو ناقد در خصوص سید حسین نصر نگاشته بودم، ناقد در صفحهاش در بخش نامهها مطلب را
امروز سومین قرارِ وبلاگنویسان لندن بود و افرادی که تا به حال نیامده بودند هم آمدند. مجتبی، جاوید، مهرداد عارف ادیب، سروش، مهدی (صاحب وبلاگ
این آوازِ شجریان را که تصنیف «مرا عاشقی شیدا» را خوانده است، از وبلاگ چشمه نوش گرفتم و آوردم به اینجا. این تصنیف را که
از سخنرانیِ امشب سروش برگشتهام با عنوانِ «برای ایران و اسلام». چندان دست و دلم به نوشتن نمیرود که شرحی از آنچه رفت بازگویم. تنها
هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم زانکه بر این پردهی تاریک آنچه میخواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمیخواهم!
نایبالسلطنهی ارضِ ملکوت! مباد که آه این جگر سوخته از دل برآید! سلطان را خاطری هست آینهوار. با او از در درپیچیدن در میایید. رفعِ
ولیعهدِ ممالکِ محروسه و نایبالسلطنهی معظمهی ارضِ ملکوت، کاتبِ شکرافشانیهای «حضورِ خلوتِ انس»، بس که حدیث آزردهخاطری و پریشانی ما را شنید و فریادهای خاموش
داشتم الآن نامهی بهنود (با اجازه . . .) را در واکنش به نامهی سروش به خاتمی میخواندم. آرام و با تأنی تا به آخر
خیلی دشوار است که وقتی سخن از عمقِ وجودت میجوشد و خروشان سودای روان شدن دارد، جلویاش را مسدود کنی. پرهیز از نوشتن و دوری
دیروز که با استادمان میخواستیم برویم بریتیش میوزیم، حضرت استاد هوس فرمودند که از آکسفورد استریت تا موزه را قدم بزنند. چون حضرتِ استاد در
من نمیدانم این همه تفاوتِ ره برای چیست؟ خاطرم هست که وقتی هنوز ایران بودم، گاهی با مهرداد شوقی، که همدم و همدلِ خیلی از
آدمالشعرای ما که از میهمانانِ ارضِ ملکوت و ساکنان سرزمینِ سلطان صاحبقران است، بعد از کلی سلام و صلوات پرسیدهاند که آن شعر تدفینِ سالها
اصحاب رادیو فردا دربارهی این ماجرا با من مصاحبه کردند که نظرِ این صاحبنظر (!!) را در این مورد بپرسند. گفتم که شاید حسین درخشان
این هم از این شازده پسر: لحظهی دیدار.
یک ماهِ دیگر درست یک ماهِ دیگر یک سالِ دیگر را دفن خواهم کرد اگر روزگارِ مرده دوست تا آن زمان به خاکم نکرده باشد.
وقتی صفحهی ایگناسیو و ترزا را شتابزده بر پا کرده بودم، چندان دقت نکرده بودم چقدر شباهت دارد رنگ این دو صفحه به رنگ صفحهی
دارم از داخل بخش کامپیوتر دانشگاه اینها را مینویسم. امروز بقیهی بحث سیاسی را ادامه دادیم و رویکردِ رئالیستی ولفوویتز، کندولیزا رایس و رامسفلد را
کسی گفت که من عاقلم یا عاقل شدهام؟ اشتباه فرمودید! نه عزیزِ من! به این سادگیها نمیشود. اگر برگردم بدجوری برمیگردم. انتهای ارتداد میشود. نه
امروز من چقدر کار کردم. چقدر امروز پرنور بود و خرّم. باورم نمیشود که بعدِ آن همه غم، بعد آن همه اشک و خون این
ساعتی پیش به نوای قطعهی ویلن رومنسِ شمارهی ۲ بتهوون رضایت داده بودم که الآن ایمیلی از ندا برایم آمد که چیزی را از آلبومِ
داشتم دوباره یادداشت کیوان را میخواندم. جایی نوشته بود از کسانی که به این «شهر شلوغ» آوردهام. من ملکوت را شلوغ نمیدانم و شلوغ هم
امشب بس که عباس زیر گوشم امید و طرب را زمزمه کرد هوس کردم آهنگی را روی صفحه بگذارم که زمین تا آسمان با موسیقیهای
خیلی وقت است که در پیِ این ترانه بودم. برای بغضهای امشبی که گذشت، کوچهسارِ شب را میگذارم روی صفحه. دستِ پری خانم درد نکند
عمری را به پرسه زدن در کهکشان بیکرانِ جبروت و ملکوت گذراندم. چنان شریعت را در قیامت غرقه کرده بودم که میان تنزیل و تأویلم
فیلمِ مصاحبهی قدیمی از شجریان را با تلویزیون ایرانیان برلین تماشا کنید: مصاحبه شجریان
از آنجایی که دایرهی اراضیِ ممالکِ محروسه در دیارِ جنتمثال و خلدآسای ملکوت رو به گسترش است و دامنهی فتوحات، سرحدات ربعِ مسکون و پنج
وقتی که هستی، انگار نبضِ جهان با تمامِ هیبتش در شقیقههای من میتپد. گویی خونِ بهاران با خروش و صلابت در من جاری است و