ملکوتِ من زمینی است!

عمری را به پرسه زدن در کهکشان بیکرانِ جبروت و ملکوت گذراندم. چنان شریعت را در قیامت غرقه کرده بودم که میان تنزیل و تأویلم فرقی نمی‌شد نهاد. ظاهر و باطن و زمین و آسمان برای‌ام یکی شده بود. نه اینکه مؤمن نیستم دیگر. نه:
به جانِ خواجه و حقِ قدیم و عهد درست
که مونسِ دمِ صبحم دعای دولتِ تست
به خاک‌پای نازنین‌ات که هنوز هم با این همه سرگردانی، بعد از این‌ که این قدر مرا به چهارگوشه‌ی عالم انداختی و در میان خیلِ عاشقان‌ات مرا به دلدادگی بر سرِ کوی و برزن گرداندی و هر روزم اسیر دامی دگر کردی، باز هم از تهِ دل، دیوانه‌ی دیدنِ توام. درست است که همیشه به این و آن می‌گویم که با تو قهرم و اصلاً تو کجا و من کجا. درست است که نازک‌دلانه بد و بیراه نثارت می‌کنم که آن همه مهری که در کارِ من کردی و به دعای نازنینی که این روزها کنارت کار می‌کند، مرا مثل طفلی در گهواره کفِ دستت، تکان‌تکان دادی تا میان این همه غوغا خوابم ببرد. اما هر چقدر هم که تیغ می‌کشی، من جری‌تر می‌شوم.


امشب پاک به سرم زده است. نه اینکه باز یادم افتاده باشد که با تو قهر کرده‌ام. نه. می‌دانی؟ آری، مطمئنم که می‌دانی. حالا دیگر خوب می‌دانی، خیلی خوب. چون همه‌اش زیر سرِ خودت بود. حالا من باید روزه بگیرم. حضرتِ دوست تکلیف روزه کرده‌اند. انگار نه انگار که برای روزه کلی آدمی باید مقدمه‌چینی کند. آخر روزه‌های من که عمری، نصف روز بوده است و همه‌اش کله‌گنجشکی، چطور ممکن است این قدر دراز بشود؟ آن وقت دردِ من این است که اگر اهلِ شریعت روزه‌شان در حد شبانه روز است و سحوری دارند و افطاری، من سحری نخورده محکوم به صیام می‌شوم. آن هم چه صیامی؟ صیامی که معلوم نیست افطارش کی باشد! مولوی گفته بود که:
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه‌دارم روز و شب
تو مرا مکلف به روزه می‌کنی، آن وقت من باید روی از همه عالم بپوشم. آخر روزه‌ی سکوت، آن هم پرهیز از گفت‌وگو با کسی که جانِ جان است، تنها حاصلی که دارد این است که با مردمان سخن گفتن را حرام بدارم!
باری، حکایت من از ملکوت بود. ملکوت برای من از عرش اعلی فرود آمد به فرشی کنارِ بسترم. چنان ملک و ملکوت را در هم آمیخته‌ام که خاکِ من شده سر تا پا جان. از ذره‌ذره‌ی ملکول‌های اتاقم بوی تو می‌آید. زبانم بند می‌آید وقتی این‌گونه دامت را به نامِ من در این بیابانِ دراز پهن کرده‌ای. انگار صیادی باشی که فقط به قصدِ شکارِ یک شکسته‌دلِ تیرخورده مثل من پا به صحرا گذاشته باشد. کسِ دیگری را نیافتی؟
خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاه نزول!
اینجا دارد سپیده می‌زند. آنجا مطمئنم که حالا روز است. یعنی تا حالا صبحانه خورده‌ای؟ حتی به من نگفتی وقتی که روزه می‌گیرم مواظبِ سلامتیِ خودم باشم که قبل از افطاریِ صدایِ تو تلف نشده باشم! این را هم فراموش کردی! مبادا وقتی بیایی ببینی بچه از دست رفته است! الآن به آن بالاها، بالای همین مطلب، نگاه کردم دیدم حسابی ملک و ملکوت را قاطی کرده‌ام. مردم حیران می‌مانند که آن اولی کیست و تو کیستی!
آه که می‌زند برون از سر و سینه موجِ خون
من چه کنم که از درون دستِ تو می‌کشد کمان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان!
امشب، با این حالِ خرابی که داشتم مسیحا برای‌ام غزل خواند و داستان تا شاید آدم بشوم. بدتر شدم. اشکم آمد لبِ مشکم! گفتم آرزو داشتم الآن بهشت رضا می‌بودم می‌رفتم گوشه‌ای سر قبرِ یکی از اموات قدیم یا جدید، به رسم و عادت همیشگی‌ام یک سینه سیر اشک می‌ریختم تا شاید این داغی که به دلم نشسته خنک شود. دیدم تا بهشت رضا رفتن چهارصد پانصد پوند خرج دارد. تازه چه خاکی بر سرم کنم با این کلاس‌ها؟ همین جا را کردم خانه‌ی رفتگان. سازها را کوک کردم که سمفونی مردگان بخوانم. ولی آخر مگر می‌شود؟ تو که می‌آیی مرده‌ها زنده می‌شوند. بعد من می‌مانم دردآکند و زبان‌بسته که به روان‌بخشیِ روزه‌ورزانه‌ی تو زندگی کنم یا به بی‌خیالیِ آسوده‌منشانه‌ات همراز مردگان شوم:
از روان‌بخشیِ عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روح‌فزایی چو لبت ماهر نیست
می‌گویی فقط با هم دوست باشیم؟ خوب باشد. ولی مگر ما دشمن بودیم با هم که توضیح واضحات می‌دهی؟ من اصلاً می‌خواهم تو باشم . . . نه، مثل اینکه دارم پرچانگی می‌کنم. بقیه غرغرها را بعد می‌کنم:
مده به خاطرِ نازک ملالت از من زود
که حافظِ تو خود این لحظه گفت بسم‌الله!
بروم موسیقیِ امروز را تدارک ببینم که از تصدق سر پری خانم از توی یک کشو پرنوار، از نورث‌هرو با خودم آورده‌ام.

بایگانی