دی ۱۳۸۲

آخرین شب ۲۰۰۳ میلادی

امشب، واپسین شبی سال ۲۰۰۳ است. تا ساعتی دیگر، سالی سپری می‌شود که سرشار از جنگ و قتل و ناامنی بود. سالی که تجسم جفا

پریشان‌خانه‌ی وبلاگستان

ماجرای وبلاگ‌نویسیِ ما ایرانیان حکایتی است دیدنی و شنیدنی. این که جمع فارسی زبانِ ما و ایرانیان تا چه اندازه ظرفیت و گنجایش فضای ابراز

مجلس افروزِ ملکوت

سحرگاهانِ امروز،‌ وبلاگی دیگر در حلقه‌ی ملکوت زاده شد. این بار، ارض ملکوت ساکنی دارد از آمریکا، از بوستون. نویسنده‌ی مجلس‌افروز از هاروارد می‌نویسد و

آواز بنان: تولدی در خواب!

داشتم خواب می‌دیدم. استاد عبادی را. احمد عبادی را. بسیار عجیب بود. استاد عبادی وقتی که از جهان رفت،‌ شاید من طفلی بودم. هرگز هم

زبانِ دین و حقوقِ مفسران

تا به حال چندین مرتبه مقاله‌ی محمد رضا نیکفر را درباره‌ی دین و حقوقِ بشر خوانده‌ام. به کاتب کتابچه هم گفتم که این مطلب را

برف می‌بارد

از صبح آسمان لندن بارانی است. ساعتی پیش که از ایستگاه گرین‌پارک بیرون آمدم تا راهی دفتر ایران ایر شوم، میان قطرات باران برف هم

ارگ بم: چندین هزار امیدِ بنی‌آدم!

بزرگترین بنای خشتیِ ایران، ارگ بم، سحرگاهانِ امروز به خاک نشست! باورم نمی‌شود. وقتی که همسرم گریان خبر نابودی ارگ بم را اکنون به من

تعبیر خواب

داشتم خواب می‌دیدم. من زیاد خواب می‌بینم. وقتی هم که خواب‌های آشفته می‌بینم عجیب نگران می‌شوم. حتماً خبری هست یا اتفاقی افتاده است وقتی که

موسیقی‌های ایدئولوژیک

ضمن وبگردی‌های آخر شب، برای یافتن ترانه‌ای از مرضیه داشتم در سایت ایرانیانِ جهانشاه جاوید جستجو می‌کردم. تا به حال دقیق نشده بودم که صفحه‌ای

چهلمین روز درگذشت شرف

داشتم سخنان سروش را در مراسم بزرگداشت چهلمین روز درگذشت شرف‌الدین خراسانی می‌خواندم. تنها چیزی که از شرف به یاد دارم آهنگ صدای‌اش بود که

یادداشت فنی

دیشب برنامه‌ای آنلاین را کشف کردم به نام پلاکسو که لینکش را همین بغل گذاشته‌ام. دریغم آمد توضیح از آن اینجا ننویسم. کسانی که ایمیل

من هنوز باکره‌ام!

دلم گرفته است برای خودم. غمِ غریبی در جانم موج می‌زند. نه، اشتباه نکنید! وقتی می‌گویم غم، مرادم اندوهِ نامرادی نیست. هرگز! خودم را آدم

اهلِ کام و ناز را . . .

دیری بود که حسرتِ گریستنی دراز در سر داشتم و آرزوی سیلِ سرشکی که بندِ هزاران مانع بود. همین سحرگاهان بود که مجالِ خلوتی دست

روزگارِ معضلِ فردیت

نمی‌خواستم ذوقِ اندیشیدن به انگور را خراب کنم. لذتِ باده برایم بیشتر از مشغله‌ی فکری فلاسفه است. باری الآن داشتم به روزگارِ خودم، خودمان، فکر

انگور و آفرینش

انگور، شراب، باده و مستی حتی زمانی که تنها با نامشان نردِ عشق می‌باختم برایم عظمتی داشتند. خلقتِ انگور به گمانم هم‌عنان با خلقتِ آدمی

طربستانِ باختری

امروز ۲۵ قطعه‌ی کلاسیک دیگر نیز به طربستان افزوده شد. این قطعات در مجموعه‌ای پنجگانه گرد آمده بودند به نام: «موسیقی تأمل» و مشتمل بر

آن نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم

همه‌ی اعتراف‌ها

. . . تو خوبی و این همه‌ی اعتراف‌هاست. من راست گفته‌ام و گریسته‌ام و این بار راست می‌گویم تا بخندم زیرا آخرین اشکِ من

برای امروز

غلامِ نرگسِ مستِ تو تاج‌دارانند / خراب باده‌ی لعلِ تو هوشیاران‌اند تو را صبا و مرا آبِ دیده شد غماز / و گرنه عاشق و

عبادی: عقده‌ای در گلوی دشمن و دوست

سخنِ درشت و شاید متهورانه‌ای باشد، اما چنان که پیشتر نوشته‌ام و بر اساسِ آنچه من باور دارم و می‌فهمم، روشنفکریِ ایرانیان عمدتاً ناقص‌الخلقه است

دردی باید

غباری بر تن دارم که رخصتِ پروازِ جانم نمی‌دهد. آنها که بال در بال من بوده‌اند و هم‌پروازم، می‌دانند که در سیرِ جان، چالاک‌تر از

برای ایمان

دیر زمانی است می‌خواهم چیزی بنویسم برای ایمان. ایمان برای من گره خورده است به فرهنگ و سنتی که در متن آن روییده و بالیده‌ام.

چون آیتِ عشق

دو سه ساعتی نشده است که از شبگردی‌های معمولم برگشته‌ام. سایه امشب از لندن می‌رود. شبِ پیشین به اتفاق صاحب سیبستان و نویسنده‌ی سمرقند با

وردهای جادو و رود تیمز

امشب با یکی از دوستان به گالری تِیت مدرن نزدیک بلک‌فرایر رفتیم. این گالری همان جایی است که عکس صفحه‌ی مصاحبه با عباس معروفی در

شبِ شعر سایه

تازه از شب شعر سایه به خانه بازگشته‌ام. سایه امشب دو مثنوی بلند خواند و چند شعرِ غیر کلاسیک؛ یعنی غزل نخواند. وقت چندانی هم

در واحه‌ی احساس

پرده‌نشینی دیگر وارد حلقه‌ی ملکوت شد. به اختصار می‌نویسم تا خودتان بخوانیدش: واحه. گمان نمی‌کنم محتاج توضیحی باشد. خودش باید گویا باشد. یک اصلاح: از

سایه‌آفتاب!

ای آیه‌ی نیامده از عرش بر زمین! ای نقشِ در خیال! چون سایه می‌گریزی از من و ای ذاتِ گمشده همچون نگاه خفته تو در

حق قدمت

برای ساکنان حلقه‌ی ملکوت می‌نویسم که آنها که می‌توانند این کار را بکنند. چنان که می‌دانید و می‌دانند صاحب سیبستان فیلمی ساخته است در حدود

اعجاز موسیقی

الآن داشتم با سایه صحبت می‌کردم. مجال تنفسی از کار به خود دادم و چند دقیقه‌ای با او از شعر و موسیقی شعر سخن گفتم.

سایه: آفتابیِ کهنسال

الآن از پیش سایه برگشته‌ام. غروب مشغول آماده کردن پیشنهاد پایان‌نامه‌ام بودم که سایه زنگ زد. می‌گفت از صبح در خانه نشسته است منتظر تلفنِ