این نوشته البته که مخاطب دارد. مخاطبش محبوب ازل و ابد است. روی این سخن به هیچ وجه با خاکیان و زمینیان نیست. روزگارمان به در به دری و غربت، از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور گذشت. روزی سر به سوی آسمان کردم که در آسمانت بجویم، اشارت به زمین کردی مرا. در زمین، در میان زمینیان، دلِ خود را به هزاران شیوه آزمودم، اما باز هم در میان آنها نیافتمت. سایهوار از من میگریزی. از آسمان به زمین و از زمین به آسمان. به هر کجا که رسیدم، نامرادیها را برکشیدی و بدگمانیهای خلایقِ تنگحوصله را. گویی میخواستی به عمل بیاموزم و بیازمایم که آن که در خورِ عشق است، تویی و بس! بشریت را آزمودیم تا تهیدست از خاک به افلاک نیاییم و سیب زنخدانِ شاهدان گزیده، در حضورت باشیم. اما نه. آنجا هم نبودی. آن آزمون هم هزار مکافات در پی داشت. سود و زیان جهان را آزمودم و رنجش بسی بیش از راحتش بود. اما تا کجا؟ تا کی؟ چقدر باید در پیات دیوانهوار و هشیار صفت آمد؟ دردی در جانم انداختهای و زخمی به دل نهادهای که درماناش تنها با تست. از این همرهان سستعناصر تنگدلم. صاحبدردی بودیم، اگر نه صاحبدل. بیدردان را از این عالم چه خبر؟
هنوز، در پیِ آن سینهی آتشافروزم. هنوز ضمیری صافی میجویم که هم احتمالِ آدمیت و خطاکاریِ مرا داشته باشد و هم همدلی همراه باشد. آری، یافت مینشود! و چه میماند جز آن نکته که هزار بارش تحقیق کردهاند و کردهایم. حدیثِ عشق را میهلم اکنون که از همین رهگذر قیامتات را به پا کردی:
ان الملوک اذا دخلوا قریه افسدوها و جعلوا اعزه اهلها اذله
مطلب مرتبطی یافت نشد.