از میهمانیِ یلدای ایرانیانِ اینجا بازگشتهام و هنوز شب است. شبِ من امشب عجیب یلداست! تلخی میکنند این شبها و بدتر از هر شبی امشب:
دیرگاهی است که در خانهی همسایهی من خوانده خروس
وین شبِ تلخِ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ!
با خودم میاندیشیدم که در تمامِ این سالها، به جز یک روز در همین ماه اکتبر، هیچ روز و هیچ شبی تهی از غم نبوده است و گویی آن نذرِ دیرینِ من هیچگاه نباید ادا شود. پریشانتر اینکه روزهای فرخنده و شبهای مبارکِ من، حداقل آنها که آدمیان مبارکشان میدانند، برای من غم داشته است و دلتنگی. از جهان، در بهترین وضع و شیرینترین دمش هم گویی تنها رنج و محنت حاصل است:
دریغ و درد که در جستجوی نقدِ حضور / بسی شدم به گدایی برِ کرام و نشد
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم / شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
و این شبها چه کند میگذرند. سپیدهای کجاست؟ میخواستم آواز کوچهسارِ شب را بگذارم. با خود گفتم که آنچه که اکنون وصفِ حال است تنها این است که:
هست شب یک شب دمکرده و خاک
رنگِ رخ باخته است!
من سردم است. امشب نه تنها شب است و شبی دراز است و قصهای خونافشان را از سر خواهد گذراند، سرد هم هست. چنان سرد است که استخوان میسوزاند. من گرمم نمیشود. هیچ چیز گرمم نمیکند. شب است. سرد است. خورشید کجاست؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.