تذکرهی نفسیه
سالهاست که این فکر جگرسوز در دالانهای ذهنام میرود و میآید که چگونه میتوان نفسِ آدمی را مهار کرد؟ وقتی میگویم نفسِ آدمی، مرادم سرکشیها
سالهاست که این فکر جگرسوز در دالانهای ذهنام میرود و میآید که چگونه میتوان نفسِ آدمی را مهار کرد؟ وقتی میگویم نفسِ آدمی، مرادم سرکشیها
۱. دیروز داشتیم با بانو قدم زنان میرفتیم به سمت ایستگاه قطار که به دیدن دوستی برویم. با صدای بلند جملهای دعایی را خواندم نظیر
۱. بانو میپرسید مردم آمریکا چطور این آدم را (جورج بوش را) به ریاست جمهوری انتخاب کردهاند؟ گفتم به همان شیوهای که مردم ایران احمدینژاد
ما بعضی وقتها خودمان یادمان میرود کی هستیم و چه میخواهیم. و خیلی وقتها از ترس اینکه مبادا فلان سخنِ ما دیگران را خوش نیاید،
سه چهار روز پیش در بیبیسی مطلبی منتشر شد با عنوان «جنگ آری یا نه؟»(ترجمهی کامل فارسی آن را در رادیو زمانه بخوانید). نویسنده ماجراهای
سه چهار روز پیش که سوئد بودم، بسیار به نامهی علی به مالک میاندیشیدم و اینکه چه اندازه این نامه برای فهم شخصیت علی مفید
در راستای ظهور منویات حضرت مهدی (مقصود مهدی زمانه، همان مهدی سیبستانی است) گفتیم ما هم در ادامهی سفرنوشت سوئدیه، شرح آخر الزمان اروپا را
این روزنامهی هرالد تریبیون بینالمللی عجب روزنامهی محشری شده است. از بین روزنامههایی که توی هواپیما به آدم میدهند، این یکی جزو بهترینهاست. توی هواپیما
خودم هنوز باورم نمیشود، ولی پیش میآید دیگر. از وقتی آمدهام فرودگاه بیامان دارد برف میبارد. هنوز توی همین شهر گوتنبرگ گیر کردهایم. پرواز بعدی
از هتل چک اوت کردهام. دارم میروم فرودگاه قبل از اینکه پروازم را از دست بدهم! گفتم قبل از رفتن از گوتنبرگ آخرین برگ سفرنامهی
خوابم نمیبرد. تلویزیون مرتب دارد فیلمهای قدیمی نشان میدهد. انگار قرار است سری کامل استیو مک کویین نشان بدهد! جانام تیره بود. احساس ظلمتی آزارم
آمدهام پایین که کاپوچینویی بخورم تا یکی از میزبانان بیاید دنبالام. یادداشتهایام آماده است. توی لابی مینشینم. دفتر ملاقات کنندگان هتل را باز میکنم و
یک ساعتی میشود رسیدهام سوئد. گوتنبرگ یا به قولی یوتهبری. برایام توی هتلی کنار فرودگاه اتاق گرفتهاند. طبق معمول مسافرتهای شتابناک این روزها، یکی دو
مدتی پیش بانو به خاطر سالگرد ازدواجمان مجموعهای از کتابهای پوپر را برایام هدیه گرفته بود که دیوانهبازیهای فلسفیام کمی ارضا شود! اینها را البته
تا به حال برخورد کردهاید به بعضی از آدمهای ناراحت که توی خیابانها ولو هستند و بی هیچ دلیلی ناگهان به رهگذران گیر میدهند؟ آدم
چند روزی است دارم رمانی را میخوانم با عنوان زمستان در مادرید. داستانی است در فضای جنگ داخلی اسپانیا در زمان جنگ جهانی دوم. در
در ادامهی بحث ولایت حقیقی و حقوقی دو یادداشت خوب دیدهام که در آن پرسش و نقد زیاد است. نخستین آنها یادداشت امیر سوشیانت بود
گفتم: «ببین چقدر اشکال میتوان یافت. چقدر خدشه میتوان کرد. چه اندازه لغزش میشود دید. یکی را پیدا کردهای که اندیشهای و روانی به غایت
تا به حال به شیوههای مختلف و در خلال مطالب متفاوت چیزهایی دربارهی دین اقلی نوشتهام و همسویی باورِ خودم را با تئوری دکتر سروش
نمیدانم چرا این اصلاح تازهی طرح ساماندهی را خیلیها عقب نشینی تصور کردهاند. فقط به اینها توجه کنید: وبلاگ نویسان از ثبت وبلاگشان معاف هستند،
«انکحت…» عشق را و تمام بهار را! «زوجت…» سیب را و درخت انار را! «متعت…» خوشه خوشه رطبهای تازه را گیلاسهای آتشی آبدار را! «هذا
چندین سال از انتشار مقالهی «ولایت باطنی و ولایت سیاسی» دکتر سروش در کیانِ مرحوم میگذرد. در سخنرانی اخیری که دکتر سروش در سوربن داشت
«مردی را به مزد گرفتند تا سقراط را دشنام دهد بر ملا و عیب او گوید. در میان مردمان به او رسید، در دشنام مبالغت
گفتم: «آخر مگر میشود با اینها حرف زد؟ اصلاً مگر میشود حرف زد؟ حرف و کلام هم حجاب میشود. آنها که سوء نیت دارند، حسابشان
تعبیر دین اقلی در برابر دین اکثری را لابد بسیاری از دکتر سروش شنیدهاید. بدون هیچ شکی هیچ کس در روزگار معاصر مانند سروش چنین
آیا پاسخگویی همه جا و برای همه خوب است؟ آیا همه کس باید نسبت به همه چیز و در همه جا پاسخگو باشند؟ از این