چندین سال از انتشار مقالهی «ولایت باطنی و ولایت سیاسی» دکتر سروش در کیانِ مرحوم میگذرد. در سخنرانی اخیری که دکتر سروش در سوربن داشت و در آن از منافات خاتمیت و مهدویت سخن رانده بود، باز هم اشاراتی به مقولهی ولایت رفته بود. بحث ولایت البته تنها منحصر به موضوع مهدویت نیست و دایرهی شمولاش امامتِ شیعی را نیز در بر میگیرد.
پس از نشرسخنرانی سوربن، بسیاری از منتقدین، سخنرانی سروش را به منزلهی ردیهای بر تشیع و امامت شیعی دیدند و بحثهای داغی بر سرِ موضوع در گرفت. حقیقت این است که اگر چه دکتر سروش خود گمان میبرد که موضوع به روشنی بیان شده است، جنجالهای مختلف بر سرِ آن خود گواهی بود بر ابهامِ آن. چند شب پیش، در محفلی دوستانه، ضمن بحثی مرتبط همین پرسش را به نحوی دیگر از دکتر سروش پرسیدم. پاسخ سروش، اگر چه تازه نیست، اما به شیوهای بیان شد که شاید ابهاماتی را مرتفع کند. پس شمهای از آن توضیح و پاسخ را مینگارم تا برخی نکاتِ سابقاً مبهم روشنتر شوند.
وقتی از پیامبران و امامان سخن میگوییم، برای آنها میتوانیم دو شأن تصور کنیم: شأن حقیقی و شأن حقوقی. پیامبری پیامبر و تجربهی باطنی و معنوی او به نبوتِ حقیقیِ او مربوط است و قانونگذاری او و وضعِ شریعت از سوی او به نبوت حقوقی بر میگردد که مقتضی فقه و حقوق و قانون است. به طریق اولی، دربارهی امامت نیز میتوان همین سخن را گفت. ولایت نیز بر همین سیاق مراتب مشابهی دارد. یعنی ولایت باطنی، همان ولایت حقیقی است و ولایت سیاسی همان ولایت حقوقی. مغز مدعای سروش این بود که مفهوم خاتمیت در اسلام به این معناست که پس از محمد بن عبدالله نبوتی حقوقی نمیتواند بیاید (بنا با باور مسلمانان و تصریح قرآن). لذا اگر مقامی تشریعی و حقوقی پس از پیامبر وجود داشته باشد که از محمد عبور کند، با آن منافات پیدا میکند. با توجه به این درک از خاتمیت، البته که بابِ وحی بر انسانها مسدود نیست هر چند بابِ تشریع و وضع حقوقِ دینی تازه بنا به باور اسلامی بعد از حضرت رسول بر سایر انسانها بسته است. دکتر سروش پیشتر ها هم با این سخنان مولوی اشاره کرده بود که وقتی به زنبور، به تصریح قرآن، وحی میشود، تردیدی نیست که انسان هم مرتبهای بالاتر از زنبور دارد میتواند صاحب وحی باشد:
او به نور وحی حق عز و جل
جمله عالم کرد پر شمع و عسل
این که کرمناست بالا میرود
وحیاش از زنبور کی کمتر بود؟
اما معنای نفی ولایت حقوقی یا نبوت حقوقی در زمان ما چیست؟ به گمان منِ نفی ولایت حقوقی یا ولایت سیاسی به معنای نفی استبداد بالقوه است. تعالیم اسلام هم اقتضای الزام ولایت سیاسی را نمیکند. از سوی دیگر، نفسِ وجود و باور داشتن به ولایتِ باطنی و حقیقی، مقتضی باور و عمل به ولایت سیاسی نیست. میتوان عمیقاً به ولایت باطنی و حقیقی معتقد و ملتزم بود، اما مخالف تجلی ولایت باطنی و حقیقی در قالب سیاست و تشریع و قانونگذاری بود. این البته یک روایت است. میتوان دلایلی عقلی اقامه کرد بر اینکه از ولایت باطنی و حقیقی، لزوماً ولایت سیاسی و حقوقی نمیزاید. به باور من، کسانی هم که در روزگار مدرن ادعای ولایت سیاسی و حقوقی میکنند، به ظنِ غالب بیبهره از هر گونه ولایت حقیقی و باطنی هستند.
لذا اگر به اختصار به مغز سخنان سروش باز گردیم، چند نکته را میتوان خلاصه کرد:
۱. باور به ولایت حقیقی، اعتقاد به ولایت سیاسی و عمل به آن را الزام نمیکند.
۲. اعتقاد نداشتن و عمل نکردن به ولایت سیاسی، منجر به نفی و سست شدن پایههای ولایت حقیقی و باطنی نمیشود.
۳. ولایت حقوقی و سیاسی، نتیجهی ناگزیر ولایت حقیقی و باطنی نیست.
با این مقدمات، خلاصهی سخن سروش این است که شیعیان غالی (مراد سروش از شیعهی غالی هر چه میخواهد باشد)، معتقد به عکس گزارههای بالا هستند. یعنی از دیدِ شیعیان غالی (و من میافزایم که کثیری از بنیادگرایان):
۱. باور به ولایت حقیقی، اعتقاد به ولایت سیاسی و عمل به آن را الزام میکند.
۲. اعتقاد نداشتن و عمل نکردن به ولایت سیاسی، منجر به نفی و سست شدن پایههای ولایت حقیقی و باطنی میشود.
۳. ولایت حقوقی و سیاسی، نتیجهی ناگزیر ولایت حقیقی و باطنی است.
به باور من، که تقریر سروش هم از این ماجرا مؤید آن است، میتوان در روزگار مدرن، معتقد و ملتزم با ولایت باطنی باقی ماند، بدون اینکه بخواهیم لزوماً آن را به عرصهی سیاست بکشانیم. ولایت سیاسی و حقوقی در روزگار مدرن مؤدی به فسادها و آفاتی است که منجر به تباهی نفسِ ولایت میشود، اگر چند بحث اصلی بر سر این است که آیا آنکه مدعی ولایت سیاسی است، اساساً از ولایتی باطنی و حقیقی برخوردار است یا نه. حکایت آن شغال است که در خم رنگرزی رفت و ادعای طاووس بودن میکرد اما هیچ کار او به طاووسان شبیه نبود!
این را هم بیفزایم که حتی با توجه به این تقریرهای سروش از ماجرا، باز هم میتوان در جامعه و حتی سیاست، از اخلاق بهرهمند شد. به این معنا که وقتی مقولاتی مانند اخلاق، عدالت و آزادی را مقولههایی برون دینی ببینیم که منافاتی و تضادی با دین ندارد و خود غایتهایی هستند در راستای غایات ذاتی دین، تناقض خود به خود حل میشود. لذا در عرصهی اجتماع، بدون اینکه بخواهیم دستِ ولایت سیاسی یا حقوقی را باز بگذاریم که نظامی خودکامه بر پا کند، میتوان هم مؤمن ماند، هم مسلمان و هم شیعه. البته جای هیچ تردید نیست که مؤمن بودن و مسلمان بودن و شیعه بودنی این چنین ممکن است هیچ شباهتی به ایمان، اسلام یا تشیع پنجاه سال پیش نداشته باشد، چه برسد به دویست یا سیصد سال پیش. برای ایمان و اسلام و تشیع حداقلی وجود دارد. شرطی لازم و ضروری در تمام اینها هست که تأمین آن، ایمان، اسلام و شیعه بودن فرد را تأمین کرده است. این محل افتراق بزرگ سروش با بسیاری از مخالفان پروژهی روشنفکری دینی است. آنچه سروش میگوید هم ممکن است و هم مطلوب. مثالِ عملی هم میتوان برای آن ذکر کرد. تئوری محال آن تئوریای است که حتی یا نمونه برای آن نتوان ذکر کرد. حتی یک مثال نقض برای تئوری مخالفِ آن، تئوری مخالف را باطل میکند. استقراء در اثبات و رد مقولاتِ دینی و اجتماعی، برهان معتبری نیست و پیامدهای فاسد فراوانی دارد. زینهار از استقراءهای مغالطهآمیزی که صورت فلسفی، جامعهشناسانه و انسانشناسانه به خود میگیرند!
خوب وقتی میگویم این موضوع زمینهی کژفهمی دارد، بیهوده نمیگویم. عین انتقادِ تند امیر سوشیانت را در مطلبی با عنوان: «تشکیک در مفهوم امامت» در اینجا اضافه میکنم تا یکی از نگرشهای متعارفی که عمدتاً پیش میآید را در کنارِ آن داشته باشید و بدانید چه راه ناهمواری برای تبیین و بررسی عمیق این مسأله پیش رو هست:
«این یادداشت جوابیاست به نوشتهی داریوش محمدپور تحت عنوان: ولایت حقیقی و حقوقی
آنچه که به عنوان ولایت در سنت شیعه مطرح می شود چیزی است که در بطن خود معناهای باطنی و ظاهری که سیاست نیز جزئی از آن است را باهم در بر میگیرد بی هیچ تفکیکی. در سنت شیعه وصایت پیامبر هم در امور باطنی و هم در امور ظاهر و تشریع و حکومت بر مردم است. پیامبر اسلام در روز غدیر ملت را معطل خویش نکرد که ولایت باطنی کسی را به مردمی اعلام کند که بعد او حتی به ظاهریش هم عمل نکردند چه رسد به باطنیاش. تاکید بارها بارهی پیامبر بر وصایت و خلافت علی پس از خویش چه مفهومی میتواند داشته باشد که سروش عملا دست به تفکیک قوهی ولایت زده است؟ مفهوم خاتمیت محمد واضحتر از آن است که بخواهیم با تمسک به تفکیک و تشکیک در معنا و مفهوم ولایت، اثباتاش کنیم. از سروش بعید است اما با این ادعا گویا حتی معنای نبوت را نیز از یاد برده است. در علم کلام به وضوح بیان شده که نبی؛ انسانی را گویند که از جانب خدا «خبر دهد» آنهم بدون «واسطهی بشری» خاتمیت نیز اختتام نبوت به محمد با این دو شرط است. امام اما با واسطهی نبی از جانب خداوند پیغام میآورد و در تعریف نمیگنجد. بنابر اصل امامت، نبی «علوم نبوی» خویش را در اختیار امام گذارده و این سلسله امتداد مییابد تا آخرین امام. این امام از تشریع محمدی قاعدتا عبور نمیکند. وقتی از شئون حقیقی و حقوقی نبی سخن به میان میآید یادمان میرود که هردو در قامت رسای یک تن بروز پیدا کرده است. الزامات حقوقی دین درست پس از پذیرفتن حق پیامبری پیامبر (شأن حقیقی) لازمالاجراست. غیر این است؟ آیا میتوان بدون در نظر گرفتن شأن حقوقی دم از شأن حقیقی زد و بالعکس؟ تا کنون پیامبری را دیدید که در پی احقاق حق هر دو جنبه حقیقی و حقوقی دین خویش نباشد؟ اگر قرار بر تشکیک اصل امامت و تفکیک حقوقی که توسط همان پیامبر به واسطهی همان وحی بر او الزام شده و او در اختیار امام نهاده است میباشد واضح بگویند تا تکلیف مشخص باشد. نیازی هم به دادن آدرس اشتباه و قلب معنای وحی نبوی با هدایت باطنی در داستان زنبور مذکور نباشد. بله هدایت باطنی برای همه هست نیازی هم نمیبینیم اینجا اثباتاش کنیم چرا که جایش اصولا اینجا نیست.
اینکه مانند داریوش بگوئیم میتوان عمیقاً به ولایت باطنی و حقیقی معتقد و ملتزم بود، اما مخالف تجلی ولایت باطنی و حقیقی در قالب سیاست و تشریع و قانونگذاری بود دیگر آن ولایت؛ ولایت امامان شیعه نخواهد بود و میشود مثلا مثل قبول ولایت پدر بر فرزند و امثالهم. با این حساب اگر درد ایناست که بگوئیم: در بابِ تشریع و وضع حقوقِ دینی تازه بنا به باور اسلامی بعد از حضرت رسول بر سایر انسانها بسته است، بله درست است اما امام شیعه در این میان بر حسب وظایفاش از ویژگیهائی برخوردار است که باید ادامه دهندهی نبوت به صورت اکمل باشد و میبینیم که منافاتی هم نیست در عمل و ادعای امامان. علم نبوی به او رسیده ولذا مدعی سنتی تازهتر نمیشوند و قصد بنا نهادن حقوقی تازهتر نیز ندارند که تمام هم و غمشان احیای سنن رسول بود و چیزی هم خلاف این گزارش نشده از امامی. حال این احیای سنت بدون لزوم آن جنبهی حقوقی و گردن نهادن خلایق به آن، اصلا چگونه ممکن است را حتما سروش راهاش را بلد است. البته تا حالا حتما فرصتاش پیش نیامده و الا گفته بود!!!
اما دلایل سروش و دوستان هم قابل توجه است. داریوش نوشته: ولایت سیاسی و حقوقی در روزگار مدرن مؤدی به فسادها و آفاتی است که منجر به تباهی نفسِ ولایت میشود. نمیدانم چرا این واژهی مدرن بدجور در ذوقام میزند. یکی جواب دهد که در کدام یک از برهههای تاریخی نامدرن بعد از وفات پیامبر اسلام ولایت سیاسی چنانچه گفتند و شنیدیم به آفات و فسادها آلوده نبوده؟ این ولایت در دست چه کسانی بوده؟ امامان شیعه یا کسانی که معتقد به تفکیک ولایت تشریعی از ولایت حقیقی امامان بودند؟ و آیا با تمام اینها امام شیعه از خیر ولایت حقوقیاش گذشت یا هرجا که فرصتی پیش آمد علم نارضایتی علنی بلند کرد و خواستار بازگیری حق ولایتاش شد که مغصوب خلفای بنی امیه و بنی عباس شده بود؟ حالا هم وضع به همین منوال است. هیچ فرقی نیست. مساله این است که دقیقا حکام جور در هیچ برههای از زمان گردن بر غایاتی چون اخلاق، عدالت وآزادی نخواهند نهاد و از طرفی امام شیعه نیز چنان چه گذشت چون محمد نظامی خودکامه بر پا نمیکند. مگر آنکه حکومت رسول را نیز خودکامه بدانیم که حرف دیگریاست. سروشیان که خود بهتر میدانند آنچه اکنون به نام امامت شیعه به خورد عوام میدهند با آنچه که باید باشد چه تفاوت فاحشی دارد. روش امامان در برخورد با مخالفان فکری و عقیدتی خویش کجا و بغض و کینه و عداوتی که داعیه داران امامت در بین مردم میافکنند کجا!
کاش داریوش که دوستی عزیز است برایم و دوستی با او فرصتیاست مغتنم؛ دلیلهای عقلیاش را ذکر میکرد، مثالهایش را میگفت که حرف من استقرائی بودنش نقض شود و میگفت چرا کسانی هم که در روزگار مدرن ادعای ولایت سیاسی و حقوقی میکنند، به ظنِ غالب بیبهره از هر گونه ولایت حقیقی و باطنی هستند. این روزگار مدرن که داریوش از آن دم میزند فعلا فقط قیافهاش مدرن است وگرنه فکر نمیکنم تعاملات انسانیاش در باطن فرقی با روزگار غار نشینی بشر داشته باشد. که انسان همان انسان است. خاک گرفته و پر شور و شر و به خون دیگری همچنان تشنهی تشنه.
پ.ن. ۱: سروش لِنگ بعضی نظریاتاش که ناپختهاند را وسط کار در هوا ول میکند. به نظر من ناپخته را بروز دادن دردی را دوا نمیکند. دغدغه زاست اما بیحاصل. این نظر را هم یا شما چشم بسته قبول میکنید یا جای بحثی برایاش نمیگذارد. جای این سروش شکافی هم اینجا نیست و فرصتی دیگر میطلبد. اما بهتر است سروش یا کاملا درست به جراحی سنگین و دقیق مغز بپردازد یا مغز را با کارد سلاخیاش تکه تکه نکند و بعد که به او اعتراض شد قیافهی مظلوم نمائی به خود بگیرد که آدم دلش کباب شود. لااقل سالم بماند برای حرف حق دیگری. اما حیف که گویا او خود را به واسطهی شهرت بینیاز از ملزم کردن به قواعد کار میداند درست مثل مصباح یزدی. هر دو زخم خورده هم که هستند، دیگر نظراتشان نور علی نور است.
پ.ن. ۲: هیچ باکی از برداشتهای جدید حتی در اصول اولیه دین مثل توحید، نبوت و… نیست. بسیار هم اگر تر و تمیز باشند، خوشآیند هستند اما آیا هر برداشتی؟ برداشتی که سادهانگارانه است یا به دلیل زخمی که شخص برداشته و در حال بیماری ارائه کرده هذیان نماست؟ متاسفم اما چنین نظری هرگز بوی خوش سلامتی فکر را نمیدهد.
پ.ن. ۳: من بنیادگرا نیستم اما خوشم هم نمیآید بنیان اعتقاداتم را کسی به سخره بگیرد بیدلیل عقلی مسلم. دلیل بیاورند و به بحث بنشینند و اگر درست گفتند ناخلف باشم اگر بدان عمل نکنم که حق است.»
جدای نظری که ذیل مطلب امیر برایاش نوشتم، فقط میخواهم این را تذکر بدهم که امیر از همان ابتدا و با همان عنواناش راه را بر تفاهم و گفتوگو بسته است. چه کسی در نبوت و ولایت «تشکیک» کرده است؟ من؟ سروش؟ امیر آنچه را که خود تشکیک فهمیده است و تشکیک میداند به من هم نسبت میدهد و بر زبان سروش هم مینهد. اصلاً چنین انتظاری از کسی چون امیر نداشتم. نوشتهای بود بسیار حیرتآور. انگار آن وبلاگ را تا به حال آدم دیگری مینوشته است. انگار کسی که این مطلب را نوشته است پنج شش قرن پیش زندگی میکند نه در روزگارِ ما. شاید بعداً توضیحاتی آوردم و نظرم را گفتم. قدر مسلم قصد و نیتِ من به سخره گرفتن بنیان اعتقادتِ امیر نبوده است. در نتیجه، هرگز دنبال این نیستم که برای او دلیل بیاورم و بخواهم روش دینداریاش را عوض کند. او مختار است در اختیار نوع دینداریِ خویش. دینداری من اما، ولایتاش سیاسی نیست و جامعهی مدنی، کثرتگرایی، حقوق بشر، تحصیل و آموزش مدرن، اخلاق و عدالت مستقل از دین را هرگز به پشتوانهی ولایتِ حقیقی و معنوی و باطنی نمیجوید.
مطلب مرتبطی یافت نشد.