دلتنگیهای ولیعهد
ولیعهد بارگاه در این مسافرت خاکی صاحب ارض ملکوت دلتنگیهای نمودهاند. دل خاقانِ جهاندار را کباب فرمودند با آن نکاتِ جانسوز، هر چند اظهار مودت
ولیعهد بارگاه در این مسافرت خاکی صاحب ارض ملکوت دلتنگیهای نمودهاند. دل خاقانِ جهاندار را کباب فرمودند با آن نکاتِ جانسوز، هر چند اظهار مودت
مادرم همیشه برایم دعا می کرد و می کند که: «الهی که خاک دستت بگیری زر بشود». خدایش عمر دراز دهاد. هم اینک با سپندم
میرزا عباس خان ولیعهد فرموده بودند که قبله ی عالم لحن و نثرشان عوض شده است. عجبا که هنوز خاک دیارِ پروس بوی ما را
برای سپندم مینویسم. روزگاری دراز را خون دل خوردیم و خاموش نشستیم. گردنههای صعبی را پشتِ سر نهادیم و جگر صد پاره کردیم تا بدینجا
پرهیز داشتم از اینکه واردِ این وادی شوم، اما امروز یادداشتی از حسین درخشان را دیدم در مورد شیرین عبادی (آیتالله شیرین عبادی: اسلام با
به هر کجا که مینگرم تو هستی با من. اگر نامِ سپندم بر زبان نیست، هستیِ او در وجودم روان است. باری زبان را یارای
از اقلیمِ سرمازدهی دیار پروس امروز به لندن رسیدم. هنوز سه چهار ساعتی نشده است و تنها مجال رسیدگی به پارهای امور خرد منزل را
دقایقى بیش نیست که به اسن رسیده ام. پیش از آنکه با هادى روانهى خانه شویم براى ناهار، گفتیم بیاییم و سرى به ارض مقدسه
دیشب نطق همایونی را در خانهی هدایت پایان دادیم. دیر وقت بود که به خانهی ولیعهد رسیدیم. تا دیر وقتتر هم گپ میزدیم از ری
چشمتان روز بد نبیند. یکی دو ساعتی نیست که از محکمهی ناظمالاطباء برگشتهایم. قرب دو ساعت تمام دهانِ ملکوتی را چون دروازهی افلاک باز نگه
الآن با خبر شدم که فرین نازنینمان در سوگ مادر نشسته است. من که عمری از دژم خویی چرخ مردمخوار گفته بودم و همواره از
صبح که قبلهی عالم دیدگانِ همایونی را به روی دیار برلین گشود، بلعجبا که این شهر هم از قدومِ ما هوس باریدن کرده است. اینجا
در این کرانهی غربت که شامگاهِ افولِ خدای اندوه است زلالِ عاطفه در آبشارِ چشمهی مهر «حضورِ خلوتِ انس» و صفای ساغرِ عشق به هر
چندین ساعت است که قبله•ی عالم خاکِ دیار پروس را منور ساخته•اند. ولیعهد بارگاه و اکرم خانم اسبابِ شرمندگی خاقانِ جهاندار را فراهم کردند و
هنوز هوا بارانی است و دمی از گریستن نمیآساید. گریستن نه که این خندهی ابر است گویی! هنوز دقایقی دیگرم فرصت هست تا راهی فرودگاه
ساعتی پیش، گویی دمدمهی سحرگاهان بود که با سپندم سخن میگفتم. از پنجره که بیرون را نگاه میکردم هوا هنوز تاریک بود. آسمان لندن را
هنوز دانشگاه هستم و وقت تنفس کلاس رسانه و قدرت جان کین را سپری میکنم (کردهام؟). یکی نیست مرا از این کامپیوتر جدا کند. بحث
گفته بودم با خودم که از آنچه امروز رفت سخنی بر زبان نخواهم راند. نسیمی میوزید از روضهی جان و بارانی از عرش که زخمهای
در کارِ آتشم. آتشی افروختهام که خشک و تر هر غیری را در سرای دل بسوزانم، مباد که خاطرِ دوست را تشویشی بیازارد. شاید پیش
امروز عزم کردم مطالعهی ابن عربی را پیگیر آغاز کنم. به سراغ آقای جوزی رفتم که در این وادی اشاراتی شنیدنی داشت. جلدِ نخست فتوحاتِ
حدیث کیمیا بر زبانم جاری است. کارِ کیمیا همین است که میبینم. سپندارمذم این میناگری را هنوز باور نمیتواند کرد. هنوز گویی خواب میبیند. آنچه
زمستانی دراز را پسِ پشتِ نهادیم و ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود. پیشتر نیز گفته بودم که هوای کهربا صفتِ جانِ مولوی
امروز سرآغاز فصلی دیگر است. روزگارِ نخستِ رستاخیز را سپری کردیم. آن مرغِ بیبال و پر را در آتش بلا و امتحان سوختیم و امروز
کسانی که سابقهی تاریخی اعطای جایزهی نوبل را میدانند به خوبی آگاهاند که آری جایزهی صلح نوبل انگیزهی سیاسی دارد و در آن تردیدی نیست.
بوی محرم در مشامم پیچیده است. خونِ خداست که در کوی و برزن جاری است. چه افتاده است این خیابانها را؟ چرا اینجا؟ چرا این
این روزها دلم هوای سایه را کرده است. اگر مجالی دست دهد، در سفر آتی شاید تا کلن رفتم به دیدارش. چند روز پیش تلفن
الساعه که سری به بارگاهِ مقدسه زدیم، دیدیم که سیاحالملکوت، صاحبِ ایگناسیو، یادداشتی نوشته است که گویی قحط طرب است در بارگاه ما. عجالتاً این
جهان، طبیعتش این است که از چالهای به چاهی فرو میافتی. حبس اندر حبس است این جهان. باید از این زندان برآمد و تیشهای پیِ
عشق شادی است؟ آری هست، اما به چه وجهی؟ از کدامین منظر؟ عشق آزادی است؟ آری، این هم هست. اما باز هم باید حدودش را
امروز به یک روایت سالروز تولد من است. نیمهی شعبان سال ۱۳۹۵ هجری قمری، مصادف است با سالروز تولدِ من به سالِ خورشیدی! همین.
گفت:«احوالت چطور است؟» گفتمش: «عالی است مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیز مغول!»
جانم دارد از هم میگسلد. بهانه میخواستم برای نوشتن. بهانهاش شادی و طرب خبرِ شیرین جایزهی این نازنین زن بود. خشم و غضبِ طایفهای که
تازه از سخنرانی سروش برگشتهام. امشب در کینگز کالج در استراند سخنرانی داشت. دیرتر به سخنرانی رسیدم به اقتضائاتی چنان که افتد و دانی. باری
امروز در دانشگاه فرصتی به دستم آمد تا آن دشنامنامهی معاشرانِ همشهری نوین را به شجریان (نامهی مرجانِ دارابی) مرور کنم. خواندن این نوشتهی سرشار
حدیث رفت و آمد ما حکایتی غریب است. آنچه که در قبضهای عظیم بر دل و جانِ من میرود ماجرایی جانسوز است و «یکی داستان
باز فرود آمدیم بر درِ سلطانِ خویش باز گشادیم خوش بال و پرِ جانِ خویش باز سعادت رسید دامن ما را کشید بر سرِ گردون
پیشتر از این بارها گفته بودم که بعید نیست در آیندهای نزدیک بساط نوشتن را بر چینم. نوشتن برای من وسوسهای است و نیازی. روزنی