حدیث رفت و آمد ما حکایتی غریب است. آنچه که در قبضهای عظیم بر دل و جانِ من میرود ماجرایی جانسوز است و «یکی داستان است پر آبِ چشم». اینکه چگونه به هر زخمی میمیرم و رستاخیز دگرباره آغاز میشود، نکتهای است که با نکتهدان کنند. اما عاشقان را حیات و نفس از دمِ حضرت دوست است و حضور معشوق. تقدیر عشقورزی و نصیبهی مهر از ازل بر پیشانیِ ما ثبت بوده است و به هر سوراخی که از دستِ سلطانِ عشق نهان شوم، عاقبت اسیر پنجهی آن شیر بیشهی جانم. اما اینکه چه میرود و چه میشود این است که:
دی بر سرم تاجِ زری بنهاده است آن دلبرم / چندان که سیلی میزنی آن مینیفتد از سرم
شاهِ کله دوزِ ابد، بر فرقِ من از فرق خود / شبپوشِ عشقِ خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه / زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
حکایت ما داستانِ صدف است که وقت شکستن خنده میزند؛ ماجرای زر است که آنگه که در آتش میرود میگوید که «گر نه قلبی بنما وقتِ ضرر خندیدن». باری این تلاطمهای دریای دل این دلشده را غریب نیست. خلافِ طبیعت مفطور رفتار نمیتوانم کردن هر چند خلافِ آمدِ عادت رسمِ دیرینِ من است.
گفته بودم که تا مرگی دیگر، تولدی دیگر، رستاخیز دیگر، این خانه را بدرود خواهم گفت. به نوعی آن سخنها همه در رسیدند و مرگی دیگر و تولدی دیگر و رستاخیزی دیگر وجودِ نحیف مرا در خویش فروبلعید و چنان دمار از روزگارِ هستی برآورد که گویی دیگری شدهام. آری:
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد . . .
چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد!
آن نازنینانی که در این ایام عسرت و روزگار خموشی به این ویرانهی قدیم قدم رنجه میکردند، حضورشان مشکور باد. در سکوت هم ناظر همهی نازنینان بودم. نمیدانم که این طوفانهای عافیتگداز چند بار دیگر در بادبانِ این سفینه خواهند پیچید. باری این را میدانم که در این روزها مصاحبت با مولوی چندان صیقل جان بوده است که با خویش قرار کردهام که هیچ گاه ترکش نگویم دیگر. در این چندین روز البته جای دیگری برای خویش و در سکوت مینوشتم و عالمیان را از آن خبری نبود. آن خانه، خانهی سکوت بود نه سرای سخن. از همین رو مهجور مانده بود و مکتوم. نیازی نبود که نامش در افواه افتد. آنجا قصهی من، قصهی خون خوردن و خاموشی بود. اینجا شرحِ همدلی است و طرحِ دلنوازی.
نوازشها و خواهشهای حلقهنشینانِ ملکوت، هر یک به نوعی، البته دل را میآشفت و بندی بر پای جان بود که اجابتِ آن همه خواهشِ مهر را داعیه میسوزاند. در این میانه عباس معروفی، کاتب کتابچه و نویسندهی نکته خروشهایی برآوردند که گوش افلاک را کر نمودند. باری اینک آن صیام را افطار نمودیم. چندی دیگر البته در آستانهی ماه صیامیم. برای من روزه، چندان که با سکوت همعنان است با امساک از طعام نیست. آدمی با امساک در طعام، شهواتِ تن را مهار میزند و با امساک در سخن، شهواتِ عقل را به بند میکشد. سکوت را حکایتهایی است شیرین و شنیدنی. این هم وجهی از سکوت است که:
من ز بسیاری گفتارم خمش / من ز شیرینی نشستم رو ترش
ترشرویی ما و عبوس بودن نشانِ تهیدستی یا تباهی نیست البته. در این وادی سخن فراوان میتوان گفت که اینک مجالِ آن نیست و در نوبتی دیگر به شرحِ آن خواهم آمد. این روزها در تدارک سفری کوتاه هستم به دیارِ پروس (پیشاپیش قصهاش را آوردهام در «وقایع سفری قبلهی عالم»!). طرفه این است که آنجا هم برای سخن میروم. آنجا هم مجالِ سکوتی نیست. آنجا هم فرصتِ سرفروبردنم در خویش به کف نمیآید. سخن در جانِ من آویخته است. سرّ این آمیختگی را روزی اگر عمری باقی بود، جایی خواهم نوشت هر چند حکایت نوین و عجیبی نیست. قصهای است آشنا که از فرطِ آشنایی مهجور افتاده است. خوشبختانه در این سفرِ آلمان فرصتی فراختر و امکاناتی بیشتر در اختیارم خواهد بود که نکتههایی را که شکار میشوند به ارض ملکوت بکشانم. هنوز تا سفر البته چندین روزی باقی است. باقی ماجرای رفتن و آمدن ما را هم بگذارید و بگذرید:
شرح این هجران و این خونِ جگر / این زمان بگذار تا وقتِ دگر!
مطلب مرتبطی یافت نشد.