فروردین ۱۳۸۵

محمد نمی‌میرد

این شور و هیجانی که این مردم را گرفته است و تماشای این صحنه‌ها تکان‌ام می‌دهد. یاد آن سخن مولانا می‌افتم که: «پس عزا بر

شهر ملال

عجب ملالتِ روان‌‌فرسایی دارد این شهر. امروز عصر را به دیدارِ دوستی رفتم و بعد از آن قدم زنان خیابان راهنمایی را تا ملک آباد

قبض و بسط وبلاگی

من یکی دچار قبض وبلاگی شده‌ام درست بر عکس صاحب سیبستان که  «بسط» وبلاگی گرفته است! دیشب رسیده‌ام مشهد و تا دیر وقت بیدار بودم.

نوروزانه

تازه رسیده‌ایم تهران و هنوز خستگی سفر دراز در تن مانده است. پیش از همه، سال تازه بر اهالی وبلاگستان و ساکنان دلستان (!) فرخنده

در باب روشنفکری دینی

بخشی از مصاحبه‌ی داریوش سجادی با دکتر سروش را که شدیداً موافق طبع من است می‌آورم که به اعتقاد من اساسی‌ترین پاسخ‌های موجود را در

ما ترس‌خوردگان

بارها و بارها از یاد مرگ نوشته‌ام و این‌که حس غریبی به آن دارم که نه ترس است و نه شوق. اما این روزها دارم

روز زن یا روز مرد ستیزی؟

آن قدر در این سال‌های اخیر با طایفه‌ی نسوان در باب حقوق زنان بحث و گفت‌وگو کرده‌ام که حوصله‌ام سر رفته است از بعضی از

کرامت نفس

یا هر روز به خودم نهیب می‌زنم که دندان روی جگر بگذار و چیزی ننویس تا پخته‌تر شود، یا آن‌قدر سرم شلوغ است و گرفتارم