ما ترس‌خوردگان

بارها و بارها از یاد مرگ نوشته‌ام و این‌که حس غریبی به آن دارم که نه ترس است و نه شوق. اما این روزها دارم چیز تازه‌ای را در خود کشف می‌کنم: ترس از دست دادن عزیزان! وقتی آدمی خودش خرقه‌ی هستی تهی می‌کند، شاید غمی برای‌اش نماند. اما وقتی رفتن عزیزان‌ات را در برابر چشم‌ات ببینی، وجود آدمی مچاله می‌شود. تلخ است و جان‌سوز. این تجربه‌ها روزی هیچ تنابنده‌ای مباد، اگر چه قاعده‌ی عالم این است که، دیر یا زود، این هراس ارکان هستی هر کسی را خواهد لرزاند. و ما آیا استقامت رو به رو شدن با این هراس را داریم؟ عجیب حس تهی‌دستی و عجز می‌کنم در برابر این زلزله‌ی ناگزیر وجود. آدمی تا این اندازه در برابر مرگ حقیر است و هر روزه فریاد گردن‌کشی‌اش گوش فلک را کر می‌کند. ریشه‌ی این ترس را با چه می‌شود سوزاند؟ این ترس هست،‌ وجود دارد، واقعی است. پادزهر می‌خواهیم که شوکران این تجربه‌ی تلخ را بی‌اثر کند. کجاست پیر مغان؟

بایگانی