بیمهای حقیقی، شجاعتهای مجازی
وقتی از قبح جنگ مینویسی، مخصوصاً جنگی که کسی با نیت اشغالگری و در لفافهی آزادی و بشریت، علناً پرچمدار تروریزم حکومتی باشد، پیش از
وقتی از قبح جنگ مینویسی، مخصوصاً جنگی که کسی با نیت اشغالگری و در لفافهی آزادی و بشریت، علناً پرچمدار تروریزم حکومتی باشد، پیش از
حجرهی تازهای گشودهام برای میهمانان ملکوت که در آنجا میتوان شاهد گفتوگوهایی بود فارغ از حال و هوای وبلاگ خودم. اختلاف حس و حال و
شکل و شمایل ملکوت به یاری یکبلاگر بالاخره تغییر کرد. البته هنوز در دست احداث است و طبیعتا مشکلاتی دارد و دستخوش تغییراتی خواهد شد.
از زمان انتشار نخستین مطلب احمد قابل مدتی گذشته است و سخنان او با واکنشهای مختلفی رو به رو شده است. پیش از هر چیز
شکنجهی جانکاهِ عزلتو بیخویشیِ رهزنِ خود راتاب آوردمتا نگاهی تابناکدر عمقِ ظلمتم درخشیدن گرفت. تا دمیدنِ این خورشیدبسی قربانیِ عزیز دادیماز فرزندانِ وقتکه اسماعیلهای ابراهیمِ
دورهی دوم ریاست جمهوری بوش و ترکیب جدید دولت او، بیش از هر چیزی نشانهی حرکت اژدهای مهیبی است که هیچ چیزی او را جلودار
شکستهدلتر از آن ساغر بلورینمکه در میانهی خارا، کنی ز دست رها
در حین بحث دربارهی سخنان احمد قابل، بحثهای درازدامنی مطرح شد و یادداشت مختصری که نوشتم تنها فتح بابی بود برای پرسیدن سؤالاتی جدیتری دربارهی
من دوباره مینویسم. ساغر نوشتههای ملکوت به خانهی اصلی خود بازگشته است (هرچند اینجا خانهی من است و صاحب وبلاگ ملکوت میهمان من!)از یک بلاگر
به تازگی احمد قابل سخنانی در باب شریعت و عقلانیت در بلاگ شخصیاش نگاشته است که صاحب سیبستان را به نوشتن یادداشتی تأمل برانگیز تشویق
دیشب فرصتی پیدا کرده بودم و آخرین کتاب جان کین را تورق میکردم. واپسین بخش کتاب آخر او، «خشونت و دموکراسی» عنوانی جالب دارد: ده
حلقهی ملکوت، اعضایی دارد که هنوز همه رسماً شروع به نوشتن نکردهاند. در این میان یکی پیشتر از همه وارد میدان شد: اسفندیار منفردزاده! اسفندیار
دیشب با دوستی تلفنی صحبت میکردم. گفت «مقاله» مرا در سایت گویا خوانده است. گویا را جستوجو کردم دیدم مطلب «ناکامی تاریخی مسلمین؟» سر از
امروز مطلبی را که مدتی است مشغول آن هستم جمع و جور کردم تا در وبلاگ بیاورمش. گفتم خوب است بدهم یکی دو نفر از
این چند روز مدام به یادت بودهام. شاید هر ثانیه و هر لحظهای که با خود میتوانستم خلوت کنم. به روشنی در برابر دیدگانم قد
بی تو ساغر شکستهام من
در نظرم بود که به بحث زلزله و خدا بازگردم چون حرفهایی ناگفتهای بر جا مانده است که نوشتن و بحث میخواهد. دیدم عباس معروفی،
بعد از زلزلهی مهیب سونامی و نابود شدن این همه انسان، واکنشها و انعکاسات فراوانی با جهتگیریهای مختلف پدید آمده است که شاید پرجنجالترین آنها
شب پیشین، چنان به لطافت و طراوت و سبکی گذشته است و در این چند سال پر غوغا برای من بیشتر به رؤیا شبیه است.
ننوشتن محال است. حالا تازه فهمیدهام که دلم برای چه چیز اینجا در این قارهی سبز، همیشه تنگ میشود. از معدود اوقاتی بود که از
دو سه هفتهای است قلم به دست میگیرم تا چیزی بنویسم و هر بار خیالی رهزنی میکند و قلم از دستانم میستاند. هزار و یک