سروش مهر

ننوشتن محال است. حالا تازه فهمیده‌ام که دلم برای چه چیز اینجا در این قاره‌ی سبز، همیشه تنگ می‌شود. از معدود اوقاتی بود که از زمان خروجم از ایران شاد بودم، یا شاد که نه … مست و مدهوش بودم. به لطف مهربان مردی در میانه‌ی جمعی نشسته بودم که عطر حضورشان تمام غصه‌های ماه‌های گذشته را از دل و جانم زدود. انگار این خاک کرمان می‌خواهد تا ابد با من مهربان باشد. تا زمانی که در آن شهر زندگی می‌کردم هیچ‌گاه دلم برای شهر خودم بی‌تاب نشد و حالا دیشب در خانه‌‌ی خانواده‌ای از همان دیار همان حس امنیت و مهری را که در آن شهر جاگذاشته و آمده بودم، دوباره یافته بودم.
هله اندوه سرآمد بزن آن ساز طرب را
هله خورشید برآمد بشکن طالع شب را

بایگانی