شب پیشین، چنان به لطافت و طراوت و سبکی گذشته است و در این چند سال پر غوغا برای من بیشتر به رؤیا شبیه است. شاید بیش از یکی دو مورد مشابه این در این چند سالهی اخیر برای من پیش نیامده است. این را حتماً همه تجربه کردهاند که گاهی اوقات در جمعی مینشینی و فراوان سخن از عشق و دوستی زده میشود. خیلی اوقات مردم دور هم جمع میشوند و تعارفات معمول به راحتی جریان دارد. اما زمان و موقعیتهای دشوارتر نشان میدهد که بعضی دوستیها در همان حد حرف یا تعارف میمانند. جدای از اینها، بعضی اوقات، وقتی از چنین جمعهایی خارج میشوی، احساس سنگینی یا خستگی میکنی. حس میکنی سبکتر نشدهای. هنوز غبار اندوه و غم بر جانات هست. هنوز ملالتی در جانات چنگ میاندازد. میزبان دیشب ما چنان ارباب هنر و اهل علم و فرهنگ را سخاوتمندانه گرد هم آورده بود که در میانهی آن جمع نه حس غریبی میکردی و نه بار ملالی بر خاطرت مینشست. وقتی جایی باشی که همه برای دلشان نشسته باشند و هیچ کس نه بخواهد خودش را به تو ثابت کند یا چیزی را به رخات بکشد یا دست و پای تو را ببندد، احساس میکنی رهایی و هیچ تکلفی در میانه نیست. جمع صاحبدلان را البته حضور عزیزی سخندان دلنشینتر و خواستنیتر کرده بود، علیالخصوص که سخنانی میرفت که سالهای درازی ورد ضمیرم بوده است و خواب و خیال شبانهروزی من همین قصهها و حکایتهای معرفت بوده است. اینجا گویی کسی عقدهای نداشت، کسی را با کسی دعوایی نبود. غل و غشی در میانه نبود. انگار قصهی ایمان بود که میشنیدیم و مست میشدیم. صورت ایمان هم بود البته!
دلام نمیآید از این همه لطافت و شیرینی که نوشتم بگذرم و از یار دلنواز و همصحبت مقامشناسام، امیر حسین، آهنگساز «صبح، بهار، باران»، چیزی نگویم که چگونه وقت ما را به زخمههای شیرین سهتار به همراهی برادرش خوش کرد. ساغر، که به دلایلی صفحهاش در ملکوت مسدود است، تاب نیاورد و خواست تا ذکر جمیلی از میزبان بنویسد. نوشتهی پیشین از آن اوست. از این پس اگر یادداشتی در بخش «ساغر نوشتهها» افزوده شود از اوست تا زمانی که غبارها فرونشیند و ماجرای سخنچینان پایان پذیرد. . . مهرتان افزون!
مطلب مرتبطی یافت نشد.