حس بکارت

امروز مطلبی را که مدتی است مشغول آن هستم جمع و جور کردم تا در وبلاگ بیاورمش. گفتم خوب است بدهم یکی دو نفر از دوستان بخوانندش. فی‌الواقع وسوسه بود، وسوسه‌ی نقد شدن. یکی از احباب نظرش را برای‌ام فرستاد و باعث شدن ناگهان تمام مهری که به آن دو سه صفحه داشتم از من بگریزد! دست خودم نیست، هر چه فکر می‌کنم تا دوباره آن نوشته را بازخوانی کنم و به وبلاگ بکشانم‌اش دل‌ام رضا نمی‌دهد. خودم حس بدی دارم نسبت به آن. هر چند خیلی وقت است با آن درگیری فکری دارم و هنوز هم دوست دارم دوباره درباره‌ی آن بنویسم. حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم یکی از جاذبه‌های شوق‌آمیز وبلاگ این است که بتوانی اندیشه‌ یا حرفی بکر و بدیع را که نداده‌ای از هیچ صافی و نقدی رد شود، ناگهان پیش روی مردم بگذاری. شاید آن وقت حس نقد شدن برای آدم شیرین‌تر است! این دغدغه‌های عجیب و این رمیدگی از این‌جاست که ما در وبلاگ میان دو سر یک طیف در نوسانیم. از یک سو ناگهان ویر آکادمیک نوشتن‌مان می‌گیرد و از سوی دیگر بعضی حرف‌ها اصلاً در قالب آکادمیک نمی‌گنجد. لازم نیست آدم همه‌ی مدعیات‌اش و همه‌ی احساسات و عواطف‌اش، همه‌ عقایدش را در قالب آکادمیک بیان کند. گاهی اوقات حس می‌کنم با وجود این‌که کلمات مثل موم در دستم می‌چرخند، عاجزم و ناتوان از گفتن. آن قدر ذهن‌ام به این سو و آن سو می‌گریزد و آن‌قدر دواعی و موانع عجیب و غریب دست و پای‌ام را می‌بندند که عطای نوشتن را به لقای‌اش می‌بخشم. گاهی اوقات عمیق‌ترین و درست‌ترین سخنان بدون هیچ صورت‌بندی و تدوین و تبویب علمی و آکادمیک در یکی دو جمله‌ی خیلی ساده و به ظاهر بدیهی گفته می‌شوند که صد سخنرانی آن کار را نمی‌کند. دنبال حسی می‌گردم غیر منتظره، مثل عشق. درست در لحظه‌ای که آدمی توقع‌اش را ندارد از راه می‌رسد و بیخ گلوی آدم را می‌گیرد. بعضی نوشته‌ها و بعضی افکار باید این‌جوری باشند. بکر باشند، تازه باشند و دست نخورده!

بایگانی