این چند روز مدام به یادت بودهام. شاید هر ثانیه و هر لحظهای که با خود میتوانستم خلوت کنم. به روشنی در برابر دیدگانم قد میکشی و میایستی، استوارتر از آخرین دیدارمان در زمستانی سرد. ولی گرمای دستهایت را که هر روز به دور شانههایم حلقه میکردی اینجا در قلب لندن هم میتوانم احساس کنم، به خدا حتی با به خاطر آوردن لغزیدن انگشتانت بر پوست صورتم خون چنان در رگانم میدود که در این چلهی زمستان پنجرهها را میگشایم تا تبم فروبنشیند.
آنقدر چشم شاهد همآغوشیهایمان بودند که دیگر بوسههای کوتاهمان لحظهای در شکفتن در هر زمان و مکانی تردید نمیکردند. همین لحظه که در حال نوشتن هستم چنان طراوتی احساس میکنم که انگار آویخته بر گردنت در باغ پرشکوفهای که داشتی میغلتیم و صدای خندهیمان گنجشککان عاشق را از میان شاخ و برگهای تازه جوانهزدهی بهاری پرواز میدهد.
سال پیش چنین روزی بود که برای آخرین بار به میهمانی سیروزهات آمدم. هرچند مهربان نبودی، هرچند به همراه تازهام حسادت میکردی ولی خوب میدانستی که ذرهای از عشق بیکرانم به تو کاسته نشده بود. میدانستی حتی پس از پیوستن به مرد عاشقی که مرا از تو ربود تا ابد بر تو عاشق میمانم اما نامهربان بودی. از همان نگاه اولات میشد فهمید و تا آخر هم نتوانستم آرامت کنم. چنان کردی که حتی دیگر اجازهی دوباره دیدنات را هم ندادی.
باز هم شکایتی ندارم، همین که میدانم دوستم داری و میدانی دلم برای دیدنات پرمیکشد کافیاست. حتی اگر تو در میانهی کویر ایران نشستهباشی و من زیر باران جزیرهای در غرب اروپا خیس گریه باشم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.