شکنجهی جانکاهِ عزلت
و بیخویشیِ رهزنِ خود را
تاب آوردم
تا نگاهی تابناک
در عمقِ ظلمتم درخشیدن گرفت.
تا دمیدنِ این خورشید
بسی قربانیِ عزیز دادیم
از فرزندانِ وقت
که اسماعیلهای ابراهیمِ جان بودند.
این آفتاب (**)
که معنایی تازه از خدای و صنم داشت
الههای بود از نور
برای فهمی دیگر از صمدِ پیشین.
از آتشِ نمرود تا گلستان
از طوفانِ قهر تا کشتیِ نوح
از نیلِ خونآلود تا چشمههای موسوی
و از وسوسههای شرق و فلسفههای غرب
تا این وادی که هستیم
راه پیمودهایم و هنوز راه است
تا بر زمین نهادنِ خرقهی هستی!
بارِ هستی و شأنِ اختیار را تابِ آوردن
چون همعنانی با خورشید است!
غرقه گشتن در عشق دشوار کاری نیست
وقتی که اختیار را در نیافته باشی!
* بیش از یکسال پیش این را نوشته بودم. اقتضای وقت و سوداهای آتشین جان، بازنوشتناش را الزام میکرد؛ این تابش نگاه بر کرانهی افق جان، هستی را در کورهی امتحانی عظیم افکند که الماسی از آن برآورد. چنین بادا!
** به نیمشب اگرت آفتاب میباید / ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
خورشید می، ز مشرق ساغر طلوع کرد / گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن!
مطلب مرتبطی یافت نشد.