شهر ملال

عجب ملالتِ روان‌‌فرسایی دارد این شهر. امروز عصر را به دیدارِ دوستی رفتم و بعد از آن قدم زنان خیابان راهنمایی را تا ملک آباد طی کردم و عجیب است که هیچ حسی به این شهر بی‌غرور که گویی گردِ مرگ در آن پاشیده‌اند ندارم. شاید دیروز اگر دیدار دوستان اهل معرفت و مصاحبت زنده‌دلانی نبود، همان دیروز غم چنگ به جان‌ام می‌زد. فرق چندانی هم نکرده است. همین حالا هم دارد آزارم می‌دهد. در راه که بر می‌گشتم و از این تاکسی به آن تاکسی سوار می‌شدم با خودم فکر می‌کردم چقدر مفهوم «فاصله» برای‌ام تغییر کرده است. شهر انگار روز به روز کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود. مشهد را انگار کوچک می‌بینم. آن قدر بزرگ نیستحضرت شیخنا ی. که آن سال‌های جوانی و شیدایی در آن قدم می‌زدم. شاید همان روزها هم کوچک بود و این من بودم که غوطه‌ور در خود بودم و ز کار همه غافل. آدم‌هایی که این‌جا هستند گویی اگر جای دیگری باشند، حس و حالی دیگر و رمق و رونقی تازه می‌یابند. هرگز نمی‌توانم تصور کنم که بار دیگر بتوانم مقیم این شهر غم‌گرفته شوم. نه، این‌جا را عاقبتی نیست.

دیروز ظهر و عصر اما روز زنده‌ای بود. کاش می‌شد این جمع‌های پرنور و شور را نه تکرار که جاودان کرد. گویی همه چیز برای ما نادر است و دیریاب. انگار هر جنسی را که می‌جویی باید فقط به معجزه بیابی‌اش. هر چه بود دیدار یک نفر مشهدی اهل حال – در کنار آن دو دوست نازنین دیگر – روزی یکنواخت را پاک دگرگون کرد. نیم‌رخ‌اش را می‌گذارم همین‌جا. اگر توانستید بشناسیدش!

بایگانی