برگ بارانِ برلین

صبح که قبله‌ی عالم دیدگانِ همایونی را به روی دیار برلین گشود، بلعجبا که این شهر هم از قدومِ ما هوس باریدن کرده است. اینجا هم هوا ابری است. خنک شده است. قبله‌ی عالم ردای گرمِ خویش را که مخصوصِ سوزِ زمستان است از لندن نیاورده بود با خود. در ملازمت ولیعهد بارگاه خانه‌ی هدایت را مشرف کردیم. توی راه داشتیم فکر می‌کردیم به کانت با آن کتابی که نوشته است. از این خیابان که رد شدیم ناگهان تمام حرف‌های استادِ دیپلوماسی برایمان زنده شد. باری ما نفهمیدیم این ماجرای سعایت چه بود که ولیعهد ما یکی به نعل می‌زند و یکی به میخ. نعوذبالله رعایا که قصد شورش نکرده‌اند؟ ما تنها دو سه روزی از کرسی سلطنت دور شده‌ایم. قباحت دارد به خدا که در کنار ولیعهد ارکانِ ملکِ ملکوت به تزلزل بیفتد. این کارها چیست که شماها می‌کنید؟ همین جوری مظاهرت ارضِ ملکوت را می‌کنید؟ این دژ را کی باید صیانت کند آخر؟ نمی‌دانم ظهیرالملکوت در مخیله‌اش چه گذشته است که به خاقانِ جهاندار و قبله‌ی عالم این گمان‌های کژ را می‌برد. نازک‌الملکوت هم ما را بی‌خبر گذاشته است و سرش گرم سفرنامه‌های حاجی واشنگتنی است! حالا گرفتیم رفتید هاروارد. مگر آنجا به پای محروسه‌ی معظمه‌ی ما که مهدِ دانش و معرفت است می‌رسد؟ ما حیران مانده‌ایم با این رعایا چه کنیم. این چه وضعی است آخر؟ ولیعهد هم اینجا نشسته است و فقط دارد مرا تماشا می‌کند. زبان به کام گرفته و خودش را مظلوم نشان می‌دهد! ذات همایونی نمی‌داند این فتنه‌ها زیر سرِ کیست؟ مخبران کجا شده‌اند؟ هنوز خوابند؟ مگر شحنه‌گی بارگاه را هم باید سلطان بکند؟ بابا ما سلطانیم یا حمّال؟! نفهمیدیم به خدا! پاک گیج شده‌ایم. ناظم‌الاطباء هم همین الساعه در محکمه نشسته منتظر قبله‌ی عالم که دندانمان را نو کند. قرار است خدمتی اساسی به نواجدِ مبارک بکند (فرنگی‌ها می‌گویند سرویس)! خدا به خیر کند! با این احوالی که پیش آمده است، می‌ترسم آنجا هم کاری دستِ ما بدهند. این ولیعهد هم که بی‌خیال نشسته، از جایش تکان نمی‌خورد. بابا ناظم‌الاطباء کار دارد آنجا. تازه شب هم که بارِ عام قبله‌ی عالم است، نمی‌دانم از خلایق که‌ها می‌خواهند مستمعِ نطقِ همایونی باشند. بسپاریم ملایک آسمان دست به دعا بردارند که گویی اوضاع دارد قمر در عقرب می‌شود. تو را به خدا قبله را اذیت نکنید!

بایگانی