الآن با خبر شدم که فرین نازنینمان در سوگ مادر نشسته است. من که عمری از دژم خویی چرخ مردمخوار گفته بودم و همواره از شکستن چنگالِ او سروده بودم، شنیدنِ خبرِ این عزیمتها برایم سنگین است. اهل قصه گفتن نیستم که تسکینی بیهوده بگویم. اما آنچه که هست حدیثِ مهر است که میماند و مهرورزان که میروند. اینجاست که درد است. خاطرم هست که عزیزی روایت میکرد که زمانی که مهندس بازرگان بیمار بود و آخرین سفرش را برای مداوا به فرنگ داشت، پیش از حرکت تفألی به دیوانِ خواجهی شیراز زده بودند و این ابیات آمده بود که:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن / در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل / چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن
اما قصهی زندگی همین حکایت بریدنها و پیوستنهاست. مرا حداقل باور است که پیوستنی هست و رسیدنی. باز هم راهها به هم میرسند. اهلِ مهر هرگز نمیمیرند. آفتاب تنها روی زمین است که غروب میکند یا غروبش دیده میشود. وقتی در خودِ آفتاب نشیمن گرفتی، دیگر نه غروبی در خورشید هست و نه شرق و غرب معنا دارد. برویم به سوی آفتاب که هرگز غروبمان نباشد و غروبِ نازنینان را نبینیم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.