زمستانی دراز را پسِ پشتِ نهادیم و ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود. پیشتر نیز گفته بودم که هوای کهربا صفتِ جانِ مولوی این روزها شوری بینهایت در من افکنده است و عنایتهای حضرتِ دوست و نوازشهای دست کریمِ عشق، نثارِ بارانِ شُکر و شِکَر است. تلخیهای جهان را روی پایان نبوده است و نیست، اما گویی در این «رستخیزِ ناگهان وین رحمتِ بیمنتها»، زهر به گواراییِ انگبین در کامِ تلخ و جانِ عبوسِ عسسدیدهام مینشیند.
چندان که در این سودا خون دل خوردیم و رنگِ رخ صفرا کردیم و تن نحیف، خلق را گمان افتاده بود که در آستانهی مماتیم. ساعتی پیش، رضوان که از سفر یمن بازگشته بود پرسید: «قصد قالب تهی کردن داری؟ راهی دیارِ لامکان شدهای؟ هنگامِ وفات است؟». پاسخ دایمِ من به همگان این بود که: «رخِ زرین من منگر که پای آهنین دارم»! این جسدِ زار و نزار مثالِ «کالعرجونِ القدیم» بود و دوران به سوی دیگری گویی میگردد که تا بدرِ منیر، نه که آفتابِ جانی جانان در شکفتن افتادهایم. امروز که حوالی خیابانِ آکسفورد را تا دانشگاه قدم میزدم، این ابیاتِ سایه وردِ ضمیرم بود که:
بر آر ای بذرِ پنهانی، سر از خوابِ زمستانی / که از هر ذرّهی دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آبِ پاکی ریختم بر دستِ بدخواهان / دلی در آتش افکندم، سیاووشی بر آوردم
آنچه که مدام پیوندِ جانِ من است، هنوز هم آرزوی شادی و نیکبختیِ آدمیان است. عهد جاویدِ من، نشرِ طرب است و بسطِ شادی. باشد که چندانِ نظرِ عنایت و سخاوتِ عشق بلند باشد که خاک را گوهر کنیم، گرگ را یوسف کنیم و شوری در جانِ خستگان و آزردگان افکنیم. مددی کنید تا به سربلندی از این دیرِ پست درگذریم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.