یوسف بودم، ز کنون یوسفْ زاینده شدم

امروز سرآغاز فصلی دیگر است. روزگارِ نخستِ رستاخیز را سپری کردیم. آن مرغِ بی‌بال و پر را در آتش بلا و امتحان سوختیم و امروز است که ققنوسی از این خاکستر در حال بال گشودن است. برگی در دفترِ حیاتِ خاکی‌ام امروز در حال ورق خوردن است که سفینه‌ی جان و جهانم را دیگرگون می‌کند. رقمی که بر این صحیفه کشیده می‌شود گویی معجزتی است و کرامتی شگرف. فرودِ ناگهانی این واقعه چنان بهت‌آور بود که وقوعش را گویی در خواب می‌بینم. با این همه، در عین آرامش این جملگی رخ می‌دهد. این یک ماهِ اخیر، شاهدِ ولادت طفلی بود که از میان هیاهوی طوفان و سیلابِ خون و آتش گذشته است. این طفلِ نوباوه نوپاست هنوز. سحرگاهان است که خبر زاده شدنش را در اینجا می‌آورم. گوشم به صوتِ موسیقی است و دلم آن سوی جهان سیر می‌کند. هنوز میان بیهوشی و بهت و حضور و آرامش در نوسانم که:
آن آب باز آمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کاین سرّ سبحانی است این
باید امروز تلی از اوراق را برای درس صبحگاهی آماده می‌کردم که تلاطم دریای جان و صحبتِ حضرتِ دوست مجالش را به دست نمی‌داد. باید راهی دانشگاه شوم و عذر دیوید چندلر را برای امروز بخواهم. آری:
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولت پاینده شدم
البته امتحان‌ها در راه است، هر چند پس از این همه بلا و ابتلا. اما «وقت آن است که بدرود کنم زندان را». دیدن یوسف پس از رنجِ اسارت و محنتِ زندان، شیرین است، اما:
امروز عزیز همه عالم شدی اما / ای یوسفِ من! حالِ تو در چاه ندیدند
این اشارات سربسته را داشته باشید تا وقتِ فتوح و شرح اسرار در رسد.

بایگانی