جهان، طبیعتش این است که از چالهای به چاهی فرو میافتی. حبس اندر حبس است این جهان. باید از این زندان برآمد و تیشهای پیِ حفره کردنِ این محبس برگرفت. پیش از آنکه راهی دانشگاه شوم، نازنینی گفت که:
ماهِ کنعانیِ من، مسندِ مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
یوسفان هم اسیر زندان میشوند. زندانی، زندانی است ولو زندانی عزیز باشد و عزیز زلیخا! شأن آزادی آدمیت بر هر شأن دیگرِ او اولویت دارد. و البته بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار! این حبس ملالآورِ جهان بدین نمیارزد که آدمی خود را مقید و محبوس حبسی دیگر و خودساخته کند. امروز، صلای آزادی است. ندای بند گسستن است که در میدهیم. هم باید در عشق مرد و هم باید از عشق مُرد! آنگاه که این بند را بر دریدیم، همه شاه و امیریم . . . آنگاه است که بر افلاک بر خواهیم شد، آنگاه که غمِ این جهان نماند. جالب است غم با غمخوردن کاهش نمییابد. غم را نباید خورد، غم را باید کشت! گردنش باید زد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.