برای سپندم مینویسم. روزگاری دراز را خون دل خوردیم و خاموش نشستیم. گردنههای صعبی را پشتِ سر نهادیم و جگر صد پاره کردیم تا بدینجا رسیدیم. حاشا که در آستانهی حضور، دامن اقبال و دولت را به رو ترش کردنِ خلایق رها کنیم:
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست / به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
روزگار طرب را هم روا نیست که به توهماتِ بیبنیاد تیره کنیم. سخن را از زبان حضرت مولانا باید شنید که:
من از این خانهی پر نور به در مینروم / من از این شهرِ مبارک به سفر مینروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر / تو از او گر بکشی، جای دگر مینروم
همین!
مطلب مرتبطی یافت نشد.