از اقلیمِ سرمازدهی دیار پروس امروز به لندن رسیدم. هنوز سه چهار ساعتی نشده است و تنها مجال رسیدگی به پارهای امور خرد منزل را یافتهام و هماهنگیهای مهماتِ آتی. در آن ولایت فرصتی نیافتیم که سفرنامهای تدارک کنیم. چندین بار به خاطرِ مبارک همایونی خطور کرده بود که شرحی از منزل ولیعهد بارگاه بنویسیم و آنچه که در برلین دیدیم. فراوان پیش میآمد که هر وقت که از خیابانی عبور میکردیم، ناگهان به یادِ هیتلر میافتادیم. همین یاغیان بودند که نام شهریاری را بدنام کردند! وقتی از پلههای خانهی ولعیهد بالا میرفتیم به او فرمودیم که گویی این خانه از عهدِ مرحومِ آدولف میرزای یاغی هم کهنتر است. گویی سربازانِ نازی در برابر چشمِ خاقانِ جهاندار رژه میرفتند! از تصور اینکه در همان راهپلههای خانهِ ولیعهد روزی محتسبانِ گشتاپو بالا پایین میرفتهاند بر خود لرزیدیم. آخر ما که در بارگاهمان تنها مهر داریم و دوستی، وقتی اسمِ مستبدین را میشنویم، تنمان را رعشه میگیرد. دیوار برلین هم که دیگر نصفش بود و نصفِ دیگرش را فقط برای خاطره بر پا نگاه داشته بودند. روزهای بعدتر را هم که از این سوی آلمان بدان سو در سفر بودیم و فرصتی دست نمیداد تا نفسی ثبت خاطرات کنیم. این هم که شکر خدا باید آمادهی درسهای فردا صبح جان کین بشویم. پس دیگر چرا به اینجا آمدهایم؟ برویم ببینیم چه کار میشود کرد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.