برلین دیوار ندارد دیگر!

چندین ساعت است که قبله•ی عالم خاکِ دیار پروس را منور ساخته•اند. ولیعهد بارگاه و اکرم خانم اسبابِ شرمندگی خاقانِ جهاندار را فراهم کردند و اینک در آستانه•ی ولیعهدِ سلطانِ صاحبقران نشسته•ایم و «گل به کنار است و باده به کار است». همواره گفته بودیم که شوکتِ شهریارانه•ی ما از آتشِ جان منبعث است. باری بگذریم که سخن بسیار است. امشب که از راه رسیدیم، درگاهِ نشینانِ ملکوت یکی پس از دیگری زبان به ملامت سلطان گشودند که قبله•ی عالم التفاتشان کم شده است. اینها پاک غافل•اند از این همه مشغله•ی حضرت سلطان. مگر سلطان اندرونی ندارد؟ بیرونی ندارد؟ چرا شأن سلطنت خاقان جهاندار را رعایت نمی•کنید؟ فردا که سطان بانو مشرف سرای مقدسه شدند، به خدا دیگر مجالِ نفس کشیدن نداریم! همین دو سه روزی که سایه•ی همایونی ما بر رؤوس آسمانیِ شماست، قدر ما را بدانید که معلوم نیست که فردا و فرداها چه می•شود. باری بگذریم که قصه دراز می•شود. الساعه ولیعهد بارگاه سیگار به لب در معیت سلطان نشسته•اند و در بحر مراقبه فرو رفته که حضرت خاقان چه مرقوم می•کنند! هم اینک لبخندی نمکین از رؤیت مرقومه•ی شهریارانه بر لبِ ایشان نشست. خنده•هاشان جاوید بادا! طرب از جانشان دور مباد هیچگاه که همواره قلبِ ذاتِ اقدس همایونی را شاد می•دارند. عجالتاً برویم که وقتِ دردِ دل و گفت•وگو با نایب•السلطنه است که دلش خون است و وقت تنگ است. می•گوید امشب قصدِ سعایت دارد. نمی•دانم سعایت که؟ باری نگران نباشید. ولیعهد ما دلش صاف است. همه•ی سخنانش از سرِ صدقِ دل و صفای ضمیر می•آید. ولیعهد می•گوید: «ظهیر چیز کرده است! فقط می•خواهم بدانم چرا چیز کرده است؟» شرح ماجرا را فعلاً سلطان نمی•داند. تا ببینیم بعد چه می•شود. سلطان به خلوت می•روند عجالتاً. بدرود تا صبحِ روزِ بعد که بارِ عام خواهیم داد.

بایگانی