جانم دارد از هم میگسلد. بهانه میخواستم برای نوشتن. بهانهاش شادی و طرب خبرِ شیرین جایزهی این نازنین زن بود. خشم و غضبِ طایفهای که نسیمِ آزادی مشامِ جانشان را میآزارد از این خبر غریب نیست. زن بودن و ایرانی بودن شیرین، افتخاری مضاعف است. تاب نمیآورم از شادیِ شنیدنِ این خبر. اگر چه جان و دلم در گردبادی دگر در آسمانهاست و:
شرار انگیز و طوفانی، هوایی در من افتاده است / که همچون حلقهی آتش در این گرداب میگردم
به شوقِ لعلِ جانبخشی که درمانِ جهان با اوست / چه طوفان میکند این موجِ خون در جانِ پردردم
وفاداری طریقِ عشقِ مردان است و جانبازان / چه نامردم اگر زین راهِ خونآلود بر گردم
در آن شبهای طوفانی که عالم زیر و رو میشد / نهانی شبچراغِ عشق را در سینه پروردم
همینهاست که مرا بدان سوی میکشد، «کان گلِ خوشبوی کشد جانب گلزار مرا». با این همه، باز هم شیرین را بهانه میکنم که پایداری او نمونهای است، نه البته نمونهای چون پایداری حضرتِ دوست. از گردباد گفتم. گردباد نخست که برمیخیزد، ضعیف است و کم قوّت. پا که میگیرد، بنیانکن میشود و مقتدر. و من چون گردباد حولِ خود میگردم. یا گردِ دوست؟ فرقی مگر میانِ من و اوست؟ که گردِ خود گشتن و گردِ او گشتن مرا یکی شده است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.