شرح نیازمندی خود یا وفایِ تو؟

تازه از سخنرانی سروش برگشته‌ام. امشب در کینگز کالج در استراند سخنرانی داشت. دیرتر به سخنرانی رسیدم به اقتضائاتی چنان که افتد و دانی. باری در میان سخنرانی چندان هوش و حواسم به سخنان او نبود از چند وجه. نخست اینکه سخنان برایم نو و تازه نبود به جز چند نکته. سروش را دیربازی است که می‌شناسم و مناسبت‌هایی هم با یکدگر داریم. تنها سؤالکی پرسیدم در باب نقش دین در سیاست و جامعه با آوردن نظر ماکس وبر درباره‌ی بوروکراسی، سرمایه‌داری و اخلاق پروتستان و نقش آن در سیاست فعلی و مدرنیته‌ی غرب. بگذریم، پس از سخنرانی هم که گفت‌وگوهای صمیمانه‌ی خودمان بود گاه در میان سیل جمعیت و گاهی گوشه‌ای تنها.
می‌خواستم چیزی بنویسم که خودم باشم. نمی‌توانم. نه سخن افاده‌ی پرّی و مهابتِ معنا می‌کند و نه سکوت تسکینم می‌دهد. من میان گفتار و خموشی مانده‌ام که غرقِ مهرم و وفا یا مخصوص جفا آیا؟ سروش که رخسارِ زرد مرا دید ناگهان گفت بس است دیگر. «بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد». راست می‌گوید اما اولش را نگفت که: «شبِ صحبت غنیمت دان . . .». می‌دانم و یقین دارم که جهان را وفایی نیست و به هر شکری که در کام آدمی می‌ریزد، هزاران شرنگ جگرسوز هم در عقب دارد.


این روزها چنان مغناطیس جذبات دریای جانِ مولوی مرا در خود می‌کشد که نه می‌توانم و نه می‌خواهم پا به وادی حافظانه‌ی غمخواری بنهم. چنین که باشم طربناک و آغشته در شادیِ او (نه شادیِ خود) راحت‌تر می‌توانم شادی را قسمت کنم و دلِ غمدیدگانی را به سخنی شکرین یا نورافزا شاد کنم. تا از خود و رنج خود می‌گویم – اگر چه آن را هم شیرینی و حلاوتی است – چنان بهره‌ای که می‌خواهم نصیبِ پیرامونیان نمی‌شود.
ما به جهان برای شادی و شاد کردن آمده‌ایم. نه بگویم که برای وصل کردن آمدیم. تیره باد آن روز، و بریده‌ باد زبانم اگر مثقال ذره‌ای قدمی بردارم که کسی را از وصالی دورتر کنم یا فراقی را بدو نزدیک‌تر کنم. آینه‌گی همین است. من همین را می‌خواهم. هر چه جهان در تلخکام کردن آدمیان سرکه‌گی افزون کند، شکرریزیِ شُکرآمیز بر او می‌کنم که سرکنگبین سازِ عالم باشم. اما دریغ که هر چه می‌گویم سخنِ اوست. آیا به راستی سخنِ اوست فقط؟ حظی از سخنِ من در آن نیست؟ شاید. شاید هم نه. اما آدمیان به نظرِ من هر چقدر هم که راه‌های متفاوت می‌روند، همگی از خیر و شر، جویبارهایی هستند که به اقیانوسِ جان می‌ریزند. ما که همگی راهی یک دریاییم، پس چرا «مرده پرست و خصمِ جانیم»؟
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن / رخم را بوسه ده اکنون همانیم
و مرا حظی بزرگ است از تنعم. طبعم نمی‌گذارد اما که توقف کنم. مگر می‌شود به شاهبازی گفت که در حدِ همین سقفی که ما برای‌ات نهادیم پرواز کن؟ مگر می‌شود بال گشودن‌های او را محدود کرد؟ این پرِ بازِ شاهبازان به خدا که تعارضی با آزادی دیگران ندارد. آدمی اگر زاغ صفت نباشد و تنگ‌نظری از وجودش برخاسته باشد و از شرّ نفس رسته باشد، پرواز باز مشعوفش می‌کند. اصلاً با او پرواز را هم و بلندی طبع و مناعت را هم می‌آموزد. بگذریم، از این سخن هم بگذریم:
در میان بحر اگر بنشسته‌ام / طمع در آبِ سبو هم بسته‌ام
همچو داوودم نود نعجه مراست / طمع در نعجه‌ی حریفم هم بخاست.

بایگانی