هر چه گفتیم . . .

در کارِ آتشم. آتشی افروخته‌ام که خشک و تر هر غیری را در سرای دل بسوزانم، مباد که خاطرِ دوست را تشویشی بیازارد. شاید پیش از این رستاخیز، تصفیه و سوختن کاری دشوار بود و دل‌آزار. آن روزگاران رَستن از بندِ محبوباتِ آن ایام به مثابه‌ی مرگ بود و اینک که جان را در فطامِ این مهرِ عالم‌فروز طراوات دو صد چندان شده است، جای دغدغه‌ای نمانده است. صاف و زلال چون آبِ بی‌گره، آیینه‌گون در این سپهرِ جان رخسارِ دوست را گواهِ عزیمتِ هر چه و هر که جز او می‌گیرم. عذرها باید از هر سهوِ زبانی خواستن که:
هر چه گفتیم جز حکایتِ دوست / در همه عمر از آن پشیمانیم
مرا هم هنوز باورِ این دشوار است که زهرها تریاق شده‌اند و دلفریبانِ دیروزین همه نقشِ بر دیوار. این چه کیمیایی است که دستانِ حقیقت در کارِ دوستان کرده است؟ این ابیات سایه این روزها همراهِ من است که:
زمانه قرعه‌ی نو می‌زند به نامِ شما / خوشا شما که جهان می‌رود به کامِ شما
همای اوجِ سعادت که می‌گریخت ز خاک / شد از امانِ زمین دانه‌چینِ دامِ شما
ز صدق آینه‌کردار صبح‌ خیزان بود / که نقشِ طلعتِ خورشید یافت شام شما
فروغِ گوهری از گنج‌خانه‌ی دلِ ماست / چراغِ صبح که بر می‌دمد ز بامِ شما
وه که این برآمدن و شکفتن چه شیرین است:
دلا دیدی که خورشید از شبِ سرد / چو آتش سر ز خاکستر بر آورد

بایگانی