گفته بودم با خودم که از آنچه امروز رفت سخنی بر زبان نخواهم راند. نسیمی میوزید از روضهی جان و بارانی از عرش که زخمهای جان را میسترد و آرام و خاموش عبور میکرد. و امروز من «سخنانی شنیدهام که مپرس». طرفه این است که یکی مرا اندرز دهد که در چنین شبی از عشق بگویم! گویی حدیث جاویدِ ما جز عشق چیزی بوده است که مرا بدان فرا میخوانند. عجیب است که مرا که عمری است ره و رسم خواب و بیداری را نیکو فراگرفتهام، بخواهند تعلیم آداب آن کنند. عجیب است، عجیب! مگر سخنانی که در این پهنهی مجاز مینویسم، این قدر نامربوط است؟ یا نکند ادبیاتش دشوار است؟ گمان نمیبرم. آنها که اهلِ خانهاند و ملکوت نشین، در اشاراتش خطا نمیکنند.
خاکِ این دیار امروز بوی افلاک داشت و آسمان عرصهی تردد ملایک بود. عجب این است که در میانِ جمع، آن خسروِ افلاکی را چون آدمیان میدیدم و چون بشر میخواستمش گویی، مگر آن زمان که عزم رفتن داشت و آه از نهادم بر میخاست و سیل خون به دامان رها کردم که «من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود»! در میان این همه نگاه، در هیاهوی این همه تپش، در غوغای این همه تمنا، مگر میتوان او را داشت؟ حدیث ما را خلوتی باید، نه جلوتی از این دست!
امروز به قاعده نباید در چنین جایی میبودم که دستِ اختیار از دامانِ تمنا کوتاه بود و مددی از خویش و بیگانه در میان نبود به بهانههایی که اهلِ اشارت دانند. بودنم در اینجا شاید به تصادف بود. به قاعده نبود اصلاً. اگر بهانهی حضوری تصادفی در جایی دو سه روزی پیش نبود، در کنجِ عزلت خون میخوردم و خاموش بودم که گذشت و ندیدمش. اما، چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند. باری، امروز بودیم تا او هم بیاید و سخنها بگوید. هزاران سخنِ ناگفته از دل زبانه میکشید وقتی که او بر سمندِ سخن سوار بود. من که عمری در روزهی سکوت بودهام میدانم. بوی این سخنان در جانِ من آشناست که عمری با او زیستهام و به رغمِ کافری، مویی از سرِ او را به عالمی فروختن نتوانم. من اما امروز با سخنِ او خرسند نبودم و قانع به آن سخنان آشنا نمیشدم که سکوتش غریب بود و لبخندش، چنان که همواره.
چقدر امروز حسرت همکناری سپند، آتش به جانم میزد که مکلف به نظربازی بودم و تماشا از سویِ او و سراپا چشم بودم که آمدن و رفتنش ببینم. همین و بس. ما را سخنی لازم نبود. همان نگاه ما را بس بود که فتنهی چشمِ او ره بیداد گرفته بود و کشتهی خویش را برگرفته از ملک در سپهرِ ملکوت میکشید. پیشتر از این هدیتِ خویش از او گرفته بودم. همین یکی دو هفتهای که گذشت، رنجِ بیماری استخوانسوزی را در تن و جان افکنده بود تا یکسره آن رستنیهای آفتخیز و عافیتزدا را بسوزاند که جای کشتِ گلشن بود این جان نه پریشانیهای مشتی مردد. امروز با آمدنی و رفتنی، به باران لطف و رحمت مرهمی مینهاد و آن زخمها را به دستی مسیحایی درمان میکرد، تمامِ آن زخمهایی را که مایهی هراسِ سپندم میشد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.