امروز عزم کردم مطالعهی ابن عربی را پیگیر آغاز کنم. به سراغ آقای جوزی رفتم که در این وادی اشاراتی شنیدنی داشت. جلدِ نخست فتوحاتِ مکیه را آغاز کردهام و رسالهی اسفار را از مجموعهی رسایل، امروز در قطار میخواندم. تقارن واقعههای شگرفی که پی در پی رخ میدهند، مرا به دامان ابن عربی کشانید. میخواستم از آن فریدهی عصر و یگانهی دهرم بنویسم که عمری از این در به آن در جویای او بودم و اینک . . . بماند. همین دو بیت ابن عربی کفایت که:
طالِ شوقی لطفله ذات نثر / و نظام و منبر و بیان
من بناتِ الملوک من دار فُرس / من اجلّ البلادِ من . . . ؟
تا مغناطیس ابن عربی مرا به کجاها کشاند. غرقهی دریای شوق بودهام. اکنون صیقلِ دستِ خرد را میخواهم که در شمشیرِ عشق آویزد. امشب که از وارن استریت تا خانه قدمزنان میآمدم، در راه به این ابیات ناصر خسرو میاندیشیدم و شگفتیِ کهنم افزونتر میشد:
نکوهش مکن چرخِ نیلوفری را / برون کن ز سر بادِ خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را / نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن / جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن / میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟ / به افعال ماننده شو مر پری را
اگر تو از آموختنسر بتابی / نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبر / سزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری چرخ نیلوفری را
چه اندازه در این ابیات، شأن اختیارِ آدمی موج میزند. وقتی که آدمیان به انتخابهای خطا اخترِ خویش تیره میکنند، تکلیف تیرهبختیِ خود را به گردنِ تقدیر میافکنند و عنانِ سرنوشت را رها میکنند! در عجبم از قومی که به قدرِ پر کاهی جهان مولوی را در نیافته و سوزِ عشق استخوانگداز حافظ را درنیافته، مدعیِ بیخویشیاند و حکمِ قدر بر خود جاری میکنند. الحق و الانصاف که نیکو گفتهاند که القدر سرّ الله فلا تفشوه! دانش، اختیار و عشق همعنانِ هماند:
این محبت هم نتیجهی دانش است / کی گزافه بر چنین تختی نشست
کشفِ این نکته و در کار کردنِ آن عمری از آدمیان میبرد، عمر! خوش اقبالا آن کس که بصیرتِ دریافت آن پیشتر از فوتِ فرصت نصیب شود . . . بیش از این همان به که اسرار بر صحرا نیفتد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.