بوی محرم در مشامم پیچیده است. خونِ خداست که در کوی و برزن جاری است. چه افتاده است این خیابانها را؟ چرا اینجا؟ چرا این وقت؟ رمضان در پیش است و نامِ علی و رنجهایش مدام در ذهنم غوطه میخورد. امروز همچنان که رها و آزاد به همان لحنِ کهن برای حمیرا طاری (کاتب خیال تشنه) سخن میگفتم، ناگهان به من گفت: «میدانی که وجود و حضورِ تو در چنین کشوری چقدر خطرناک است؟» یعنی در دیارِ تیرگی از نور سخن گفتن و حدیث معرفت را نقل کردن خطر است و خطر کردن؟ شاید! اما برای من قصه از جنسی دیگر است. این جهانِ خیالِ رنگارنگ مولوی برای من عرصهی حیات و نفسِ زدن جان است و گرمای روح، نه میدانِ جولانِ خردِ جمعی. بماند. یادِ شهادت گهی میسوزدم گه میگدازد. آنها که مرا میشناسند میدانند که این سخن البته از جنس سخنان فقیهانه یا تعابیر کلیشه و رایجِ وطن نیست. قصه، قصهی عشق است:
کجایید ای شهیدانِ خدایی / بلاجویان دشتِ کربلایی
کجایید ای بلاجویانِ عاشق / پرندهتر ز مرغانِ هوایی
امروز این تصنیفی را که اصفهانی خوانده است گوش میدادم. چندین سالِ پیش این ترانه همدمِ شب و روزِ من بود:
کجا رفتی ای آبروی دو عالم
نگین سلیمان به حلقهی خاتم
پس از تو خدا را چه چاره کنم؟
نگینِ سلیمان؟ باشد تا در مجالی فراختر از سلیمان و نگینش، از سلیمان و اسبِ بادش، از عشقِ سلیمان و بیمسامحتیِ آن سلطانِ خونریز، از تهیدستی سلیمان در وصال بنویسم. خون به مغزم دویده است و به رغمِ غباری که بر تن دارم، در دل و جانم، این هوای رقصان آتش به پا میکند:
در آن بحرید کاین عالم کفِ اوست . . .
پیِ آن تصنیفِ دلنشین میگردم که روزگاری از تلویزیون پخش میشد (و هنوز هم باید پخش میشده باشد) و این شعر مولوی را بسی زیبا خوانده بودند. اگر کسی جایی لینکی از آن سراغ دارد، منتپذیر میشوم اگر اشارتی بکند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.