دیشب نطق همایونی را در خانهی هدایت پایان دادیم. دیر وقت بود که به خانهی ولیعهد رسیدیم. تا دیر وقتتر هم گپ میزدیم از ری و روم. اکنون راهی هدایت هستیم تا تدارک سفرِ غروب را ببینیم و از این سوی دیار پروس به آن سو سفر کنیم، اعنی فرانکفورت. خدا میداند ولیعهد ما را چگونه میخواهد بدانجا برساند. باری عجالتاً دستپاچه همین دو سه خط را نوشتیم مبادا تا مدتی دراز دستمان به پهنهی اینترنت نرسد. میخواستیم شرحی مبسوط از بارِ عام سلطانی بنویسیم که میبینیم ولیعهد شال و کلاه کرده است و راست راست به قبلهی عالم دارد نگاه میکند! آمدیم ولیعهد جان! آمدیم!
و اینک در خیابان کانت، خانهی هدایت:
در راه که میآمدیم، خوانندهای این بیت حافظ را میخواند که:
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان / باشد کزان میانه یکی کارگر شود
نمیدانستیم حافظ هم آن زمان دغدغهی کارگرها را داشته است! کارل مارکس به خواب شبش هم نمیدید که حافظ بخواهد کسی کارگر بشود! عجیب است به خدا. صبح که آمدیم دیدیم ولیعهد موبایلش را در هدایت جا گذاشته بود. میگوید من همیشه چیزی را فراموش میکنم چون دلم را جایی جا گذاشتهام. خدا به خیر کند. ولیعهدِ ما هم دلشده است و گمشده. تا چهها بر سرِ این ملک با مدبران دلشده بیاید. ولیعهد اینک سفره را گسترانده است وقبلهی عالم را دعوت به چاشت صبحگاهی میکند. برویم دیگر که تا دارمشتات راه زیاد است و وقت تنگ.
مطلب مرتبطی یافت نشد.