خوابم نمیبرد. تلویزیون مرتب دارد فیلمهای قدیمی نشان میدهد. انگار قرار است سری کامل استیو مک کویین نشان بدهد! جانام تیره بود. احساس ظلمتی آزارم میداد. از وقتی برگشتهام، علی مهار ذهنام را دارد بیامان میکشد. برایشان از خطبهی شقشقیه گفتم و رنجهای بشری و طاقتسوز علی. نامهاش به مالک را به یادشان آوردم و شفقت علی را. مهر او را. مروت او را. مراعاتاش را. توجهاش به فرهنگ متفاوت و پیشینهی غنی مردم مصر. این احوال آزاردهنده و تیره که گریبان جانام را میگیرد، به این چیزها هجوم میآورم شاید کمی آرام بگیرد این خیال سرکش و ذهن گزنده و نیشزن.
با خودم میگویم من دارم مدام روی لبهی تیغ راه میروم. هر لحظه امکان سقوط هست. هر لحظه ممکن است در دل مغاکی بیفتم که رهایی از آن آسان نیست. با این احوال که تنوره میکشند، باید حضور کسی را، بزرگی را، دردمند صاحب ذوق و بینشی را درک کنی. نفس آدمی را جز نفس خورشیدوار و جانبخش پیران مهار نمیکند.
باز به یاد علی افتادم که هر بار کسی او را میستود میگفت (یا به توصیه در این احوال به نزدیکاناش میگفت که بگویند): اللهم انت اعلم بی من نفسی و انا اعلم بنفسی منهم. اللهم اجعلنی خیرا مما یظنون و اغفر لی ما لا یعلمون. و آنچه مردم از من نمیدانند چه هولناک است! و چه آسان است بر آدمی فریفتن نفس خویش و حتی از خود نهان داشتن آن انبوه رذایل را. دوباره که اینها را میخوانم به اعتراف میماند. اعترافی علنی! اما آنها که خود این حال را نیازموده باشند، چه بسا اندک اعتنایی هم به آن نمیکنند. میخواهم باز مدتی دمساز نهجالبلاغه باشم. شاید این توفانهای ذهنی را آرامتر کند. شاید چراغی باشد در دل این ظلمتهای گاه به گاهی که عارض دل میشوند. خطبهی شقشقیه را با ترجمهی شهیدی در زیر آوردهام. برای تذکر به خودم و برای مراجعات بعدی.
شب دارد میرود و ساعت پروازم نزدیکتر میشود. بروم بالا. شاید خوابی مرا در ربود و لحظهای آسودم.
و من خطبه له ع و هی المعروفه بالشقشقیه و تشتمل على الشکوى من أمر الخلافه ثم ترجیح صبره عنها ثم مبایعه الناس له
أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلاَنٌ وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ اَلْقُطْبِ مِنَ اَلرَّحَى یَنْحَدِرُ عَنِّی اَلسَّیْلُ وَ لاَ یَرْقَى إِلَیَّ اَلطَّیْرُ فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَیْتُ عَنْهَا کَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْیَهٍ عَمْیَاءَ یَهْرَمُ فِیهَا اَلْکَبِیرُ وَ یَشِیبُ فِیهَا اَلصَّغِیرُ وَ یَکْدَحُ فِیهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى یَلْقَى رَبَّهُ ترجیح الصبر فَرَأَیْتُ أَنَّ اَلصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِی اَلْعَیْنِ قَذًى وَ فِی اَلْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِی نَهْباً حَتَّى مَضَى اَلْأَوَّلُ لِسَبِیلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلاَنٍ بَعْدَهُ ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ اَلْأَعْشَى شَتَّانَ مَا یَوْمِی عَلَى کُورِهَا وَ یَوْمُ حَیَّانَ أَخِی جَابِرِ فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَیْهَا فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَهٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کَلْمُهَا وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکْثُرُ اَلْعِثَارُ فِیهَا وَ اَلاِعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا کَرَاکِبِ اَلصَّعْبَهِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ فَمُنِیَ اَلنَّاسُ لَعَمْرُ اَللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اِعْتِرَاضٍ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ اَلْمُدَّهِ وَ شِدَّهِ اَلْمِحْنَهِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِیلِهِ جَعَلَهَا فِی جَمَاعَهٍ زَعَمَ أَنِّی أَحَدُهُمْ فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اِعْتَرَضَ اَلرَّیْبُ فِیَّ مَعَ اَلْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ اَلنَّظَائِرِ لَکِنِّی أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ اَلْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ اَلْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اَللَّهِ خِضْمَهَ اَلْإِبِلِ نِبْتَهَ اَلرَّبِیعِ إِلَى أَنِ اِنْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ مبایعه علی فَمَا رَاعَنِی إِلاَّ وَ اَلنَّاسُ کَعُرْفِ اَلضَّبُعِ إِلَیَّ یَنْثَالُونَ عَلَیَّ مِنْ کُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ اَلْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَایَ مُجْتَمِعِینَ حَوْلِی کَرَبِیضَهِ اَلْغَنَمِ فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکَثَتْ طَائِفَهٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ کَأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اَللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ تِلْکَ اَلدَّارُ اَلْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی اَلْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ اَلْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ بَلَى وَ اَللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَکِنَّهُمْ حَلِیَتِ اَلدُّنْیَا فِی أَعْیُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا أَمَا وَ اَلَّذِی فَلَقَ اَلْحَبَّهَ وَ بَرَأَ اَلنَّسَمَهَ لَوْ لاَ حُضُورُ اَلْحَاضِرِ وَ قِیَامُ اَلْحُجَّهِ بِوُجُودِ اَلنَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اَللَّهُ عَلَى اَلْعُلَمَاءِ أَلاَّ یُقَارُّوا عَلَى کِظَّهِ ظَالِمٍ وَ لاَ سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَیْتُمْ دُنْیَاکُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِی مِنْ عَفْطَهِ عَنْزٍ قَالُوا وَ قَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ اَلسَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا اَلْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ کِتَاباً قِیلَ إِنَّ فِیهِ مَسَائِلَ کَانَ یُرِیدُ اَلْإِجَابَهَ عَنْهَا فَأَقْبَلَ یَنْظُرُ فِیهِ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ قَالَ لَهُ اِبْنُ عَبَّاسٍ یَا أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ لَوِ اِطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ مِنْ حَیْثُ أَفْضَیْتَ فَقَالَ هَیْهَاتَ یَا اِبْنَ عَبَّاسٍ تِلْکَ شِقْشِقَهٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ قَالَ اِبْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى کَلاَمٍ قَطُّ کَأَسَفِی عَلَى هَذَا اَلْکَلاَمِ أَلاَّ یَکُونَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ ع بَلَغَ مِنْهُ حَیْثُ أَرَادَ قال الشریف رضی اللّه عنه قوله علیه السلام کراکب الصعبه إن أشنق لها خرم و إن أسلس لها تقحم یرید أنه إذا شدد علیها فی جذب الزمام و هی تنازعه رأسها خرم أنفها و إن أرخى لها شیئا مع صعوبتها تقحمت به فلم یملکها یقال أشنق الناقه إذا جذب رأسها بالزمام فرفعه و شنقها أیضا ذکر ذلک ابن السکیت فی إصلاح المنطق و إنما قال ع أشنق لها و لم یقل أشنقها لأنه جعله فی مقابله قوله أسلس لها فکأنه ع قال إن رفع لها رأسها بمعنى أمسکه علیها بالزمام .
هان به خدا سوگند فلان جامه خلافت را پوشید و مىدانست خلافت جز مرا نشاید، که آسیا سنگ تنها گرد استوانه به گردش درآید. کوه بلند را مانم که سیلاب از ستیغ من ریزان است، و مرغ از پریدن به قلّهام گریزان. چون چنین دیدم دامن از خلافت در چیدم، و پهلو از آن پیچیدم، و ژرف بیندیشیدم که چه باید، و از این دو کدام شاید؟ با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم؟ که جهانى تیره است و بلا بر همگان چیره بلایى که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر، و دیندار تا دیدار پروردگار در چنگال رنج اسیر. چون نیک سنجیدم، شکیبایى را خردمندانه تردیدم، و به صبر گراییدم حالى که دیده از خار غم خسته بود، و آوا در گلو شکسته. میراثم ربوده این و آن، و من بدان نگران. تا آنکه نخستین راهى را که باید پیش گرفت و دیگرى را جانشین خویش گرفت. [سپس امام مثلى بر زبان راند و این بیت أعشى برخواند که:] «روز مرا با حیّان، برادر جابر، چه مشابهت؟ و این دو را با هم چه مناسبت؟ من، همه روز در گرماى سوزان بر پشت شتر بوده و او آسوده، به راحت در خانه غنوده.» شگفتا کسى که در زندگى مىخواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسید کوشید تا آن را به عقد دیگرى در آرد. خلافت را چون شترى ماده دیدند و هر یک به پستانى از او چسبیدند، و سخت دوشیدند، و تا توانستند نوشیدند سپس آن را به راهى درآورد ناهموار، پر آسیب و جان آزار، که رونده در آن هر دم به سر در آید، و پى در پى پوزش خواهد، و از ورطه به در نیاید.
سوارى را مانست که بر بارگیر توسن نشیند، اگر مهارش بکشد، بینى آن آسیب بیند، و اگر رها کند سرنگون افتد و بمیرد. به خدا که مردم چونان گرفتار شدند که کسى بر اسب سرکش نشیند، و آن چارپا به پهناى راه رود و راه راست را نبیند. من آن مدّت دراز را با شکیبایى به سر بردم، رنج دیدم و خون دل خوردم. چون زندگانى او به سر آمد، گروهى را نامزد کرد، و مرا در جمله آنان در آورد. خدا را چه شورایى من از نخستین چه کم داشتم، که مرا در پایه او نپنداشتند، و در صف اینان داشتند، ناچار با آنان انباز، و با گفتگوشان دمساز گشتم. امّا یکى از کینه راهى گزید و دیگرى داماد خود را بهتر دید، و این دوخت و آن برید، تا سوّمین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت، و خود را در کشتزار مسلمانان انداخت، و پیاپى دو پهلو را آکنده کرد و تهى ساخت. خویشاوندانش با او ایستادند، و بیت المال را خوردند و برباد دادند.
چون شتر که مهار برد، و گیاه بهاران چرد، چندان اسراف ورزید که کار به دست و پایش بپیچید و پرخورى به خوارى، و خوارى به نگونسارى کشید، و ناگهان دیدم مردم از هر سوى روى به من نهادند، و چون یال کفتار پس و پشت هم ایستادند، چندانکه حسنان فشرده گشت و دو پهلویم آزرده به گرد من فراهم و چون گله گوسفند سر نهاده به هم. چون به کار برخاستم گروهى پیمان بسته شکستند، و گروهى از جمع دینداران بیرون جستند و گروهى دیگر با ستمکارى دلم را خستند. گویا هرگز کلام پروردگار را نشنیدند یا شنیدند و کار نبستند، که فرماید: «سراى آن جهان از آن کسانى است که برترى نمىجویند و راه تبه کارى نمىپویند، و پایان کار، ویژه پرهیزگاران است» آرى به خدا دانستند، لیکن دنیا در دیده آنان زیبا بود، و زیور آن در چشمهایشان خوشنما.
به خدایى که دانه را کفید و جان را آفرید، اگر این بیعت کنندگان نبودند، و یاران، حجّت بر من تمام نمىنمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را برنتابند و به یارى گرسنگان ستمدیده بشتابند، رشته این کار را از دست مىگذاشتم و پایانش را چون آغازش مىانگاشتم و چون گذشته، خود را به کنارى مىداشتم، و مىدیدید که دنیاى شما را به چیزى نمىشمارم و حکومت را پشیزى ارزش نمىگذارم. [این هنگام مردى عراقى به پاخاست، و نامهاى به دست او داد، و امام در آن به نگریستن ایستاد، چون از خواندن نامه بپرداخت، پسر عبّاس گفت: «اى امیر مؤمنان چه شود که به خطبه بپردازى، و سخن را از آنجا که ماند بیاغازى؟» فرمود:] پسر عبّاس، هرگز آنچه شنیدى شعله غم بود که سرکشید، و تفت بازگشت و در جاى آرمید.[ پسر عبّاس گوید: به خدا سوگند، هرگز بر هیچ گفتارى چنان دریغ نخوردم که بر این گفتار اندوه بردم، که چرا امیر المؤمنین نتوانست سخن را بدانجا رساند که بایست.][معنى گفته امام«کراکب الصّعبه ان أشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم» این است که: اگر سوارکار مهار آن شتر سرکش را سخت بکشد و او سرباز زند، بینى وى بشکافد، و اگر با سرسختى که دارد اندکى مهارش را سست کند، سر بپیچد و بازداشتن آن براى وى میسّر نباشد. گویند «اشنق النّاقه» هنگامى که شتر مهار شده، سر را بکشد و بالا برد، و «شنقها» نیز گفتهاند که روایت ابن سکیّت است در اصلاح المنطق، و فرمود «اشنق لها» و نگفت «اشنقها» چرا که این کلمه را مقابل «اسلس لها» نهاده. گویى فرماید اگر سر او را بالا نگهدارد یعنى، آن را واگذارد تا سر خود را بالا نگاه دارد.]
مطلب مرتبطی یافت نشد.