آمدهام پایین که کاپوچینویی بخورم تا یکی از میزبانان بیاید دنبالام. یادداشتهایام آماده است. توی لابی مینشینم. دفتر ملاقات کنندگان هتل را باز میکنم و همان دو سه صفحهی اول را که ورق میزنم، کلماتی آشنا توجهام را جلب میکند:
میروم شبها به ساحلها
تا بگویم (؟) خلوت دل را
روی موج خستهی دریا
مینویسم موج غمها را
قبل از آن هم شعری دیگر با همان دستخط بالاتر نوشته شده بود. گروهی دریانورد ایرانی با کشتیای به نام ایران نور آمده بودند این هتل! حدود یک سال پیش. یکی اهل بندر انزلی است. نامها را به زحمت میخوانم:
اسماعیل سلیمانی، جلال اسداللهی، علی اکبر بویری و دو سه نام دیگر که نتوانستم بخوانم. آن شعر را یکی به اسم فرهاد نوشته بود. دو سه صفحه عقبتر یکی به فارسی و انگلیسی نوشته است: نادر عاصمی کالیفرنیای آمریکا. ایرانیهای دریانورد ۱۵ جانویه (!) ۲۰۰۵ اینجا بودهاند و نادر عاصمی ۱۶ جانویهی ۲۰۰۴. دنیای خیلی کوچکی است. نه؟
حالا فردا ممکن است یکی از همین آدمهای دریانورد بیاید همین نوشتهی مرا بخواند. دنیا از اینکه فکر میکنیم هم کوچکتر است. این بیتهای عطار را خطاب به خودم خواندم:
زمین در جنب این نه سقف مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی
دارم میروم همینها را توی آن دفتر بنویسم! شاید سالی دیگر دوباره سر از اینجا در آوردم و دوباره اینها را خواندم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.