دلم گرفته است برای خودم. غمِ غریبی در جانم موج میزند. نه، اشتباه نکنید! وقتی میگویم غم، مرادم اندوهِ نامرادی نیست. هرگز! خودم را آدم بدبختی نمیدانم. آدم اگر آرزویی داشته باشد، آدم اگر، چه باک، حسرتی هم داشته باشد، باز هم دلیل نمیشود بدبخت باشد. من حسرتِ دیدار بعضیها را خوردهام. از شما چه پنهان اوقاتی را که صبح و شام حسرتِ دیدار خضر و سلیمان را میخورم. نه که نمییابمشان، نه. نمیگویم قدیس شدهام. این هم نه. اما گاهی از همین مرزها هم رد شدهام و دیدهام اینها را، ولو در لباسی دیگر. گاهی اوقات، حتی مثلاً دیدن ارگِ بم برایم حسرت شده است! عجیب است ولی آدمی بعضی چیزها را دوست دارد. اما بگذارید از این وادی بیایم بیرون. میخواستم از اول بنویسم من هنوز باکرهام؛ و هنوز هیچ دستیِ تنِ جانم را لمس نکرده است! میخواستم بگویم چنان دست نخوردهام که . . . اما خیالی از راه رسید که مثل لشکر تاتار فروریخت تهِ دلم. من که هزار بار به غارتِ عشق رفتهام. گاهی روزی دهها بار تازگی و بکارتم را میرباید! اما غریبتر این است که او که پا به این حریم میگذارد، هر بار تازهتر میشوم. انگار بکارتی دارم بدیع. این چه کیمیایی است که آدمی را میسازد؟ یاد آن شعر حیرتآور مولوی افتادم که این گونه آغاز میشود: داد جاروبی به دستم آن نگار . . . غزلی بینظیر است. چنان تصویرهای تو در تو و بلندی دارد که آدمی سرگیجه میگیرد و هوش از کف میدهد با دیدن این همه پرواز ذهن. دریغم میآید همهی غزل را نیاورم:
داد جاروبی به دستم آن نگار / گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت / گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او / گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود / گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش / ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد / تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل / هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من / شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان / گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت / اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو / جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا / تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر / کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان / بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده / جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد / ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا / مست میدارد خمار اندر خمار
من هنوز گیج این جمالِ شهریارم که بر سرِ روزن، من سرگشته را میپاید. نه! من دیگر باکره نیستم. تو عصمتم را به باد دادی! اصلاً پیشِ تو مگر عصمتی هم میماند؟ تو که خود جانِ هر عصمتی هستی، پیش تو چه باید گفت؟ پیش تو تردامنی و پاکدامنی یعنی چه وقتی میزانش خودت باشی؟ عصمت را که ستاندهای، من اما منتظر ولادتِ مسیحای تازهی توام. طاقت بارداریام ده!
مطلب مرتبطی یافت نشد.