اهلِ کام و ناز را . . .

دیری بود که حسرتِ گریستنی دراز در سر داشتم و آرزوی سیلِ سرشکی که بندِ هزاران مانع بود. همین سحرگاهان بود که مجالِ خلوتی دست داد تا شکوه‌ی خویشتن را با او بکنم. من اما از که باید به که شکایت ببرم؟ این سحرگاهان چنان رازی سینه‌ام را می‌فشرد که با هیچ کس‌اش نمی‌توانستم گفتن. در میان این همه آتش و خون، در متنِ این همه فاجعه، تنها اشک بود و آرزو که مرا دوره کرده بود. دردی که آدمیان بر آدمیان نازل می‌کنند. ستمی که از بی‌خردی می‌خیزد؟ یا از خودخواهی؟ نمی‌دانم. این قدر می‌دانم که سخت بر خود لرزیده‌ام، چنان که مادر بر فرزند. بر ایمان خود لرزیدم امشب و غوغایی در درونم به پا شد که من هم آیا؟ من هم روزی تا این مایه ممکن است از خویشتن و از تو جدا بیفتم که معرفت و ارزش و حکمت و آدمیت را به بهای هیچ بفروشم؟ یوسف خود را به ثمنِ بخس ارزانیِ دنیا کنم؟ از من می‌آید؟ کابوسی چنین، گریبانم را چنان گرفته است که خوابم از دیدگان می‌رباید. دریغا که غمگساری نیست. دردا که این قصه را برِ هیچ کس نمی‌توان برد. این چندین هزار امید بنی‌آدم است که دود می‌شود. این زندگانیِ ماست که بر باد می‌رود. این دل است، دل! آهن نیست! این دوست است، این یار است، یار! یاری که دیگر به این خوبی و لطافت، به این صفا و صداقت نتوان یافتش. این عشق است، عشق! عشقی که در این زمانه کمیاب است و دیریاب. عشقی که این روزها گریزپا شده است و روی از همگان نهان می‌کند. زمانه‌ی ما را چه افتاده است آیا؟ این سیه‌روزی و تیره‌بختی حاصلِ کدامین دژم‌خویی است؟ این وفا شکستن‌ها و بی‌مروتی‌ها از کجاست که بر می‌خیزد؟ دریغم از خود می‌آید. اما مباد! مباد که رها کنم این خصمِ جان را. رسوایش می‌کنم که قصد آزار عزیزان نکند. خسته‌ام، خسته. اما تنها خرمیِ خاطرم سایه‌ی دوست است که بر سرم هست هنوز.
نمی‌دانم چه نوشتم و چرا نوشتم. شاید خودم هم دو روز دیگر نفهمم اینها چیست. تنها شده‌ام دریای کف‌آلودی که از خشم و حسرت می‌غرد. همین. اما، این را هنوز دارم:
از سرِ کوی تو هر کو به ملالت برود / نرود کارش و آخر به خجالت برود
از نزدِ چون تو کریمی، هرگز تهی‌دست باز نخواهم گشت.
اینها را بگذارید و بگذرید. بگذرید که پریشانم و پریشان نوشته‌ام.

بایگانی