روزگارِ معضلِ فردیت

نمی‌خواستم ذوقِ اندیشیدن به انگور را خراب کنم. لذتِ باده برایم بیشتر از مشغله‌ی فکری فلاسفه است. باری الآن داشتم به روزگارِ خودم، خودمان، فکر می‌کردم. مخصوصاً به آنچه در این خانه‌ی مجازی می‌نگارم. در این فکرم که اگر قرار بود همه‌ی آدمیان آنچه را می‌اندیشند، آنچه را که در ضمیرشان می‌گذرد، بدون پرده‌پوشی و ریا بگویند و ما توانِ تسامح و انگیزه‌ی روا دانستنِ آدمیتِ آدمیان را نداشته باشیم، جنگی بر پا می‌شد که نهایت نداشت. بارها در اینجا نوشته بودم و اکنون هم می‌نویسم که: ملکوتِ من زمینی است؛ من آدمی هستم مثل سایرِ آدمیان؛ مدعیِ کمالِ مطلق هم نیستم و نسخه‌ی درمانِ همه‌ی دردهای آدمیان را نه هیچ وقت پیچیده‌ام و نه دوست دارم زمانی این کاره بشوم. نه از آنها هستم که از عقل می­لافند (چرا که خدای شوریده‌سری هستم) و نه از آنها که طامات می‌بافند و مرتب هو می‌کشند. آنچه را که الآن و در همین لحظه هستم بدون سالوس و تزویر می‌گویم، حال چه این اعتقادِ به دین باشد چه کفر. هیچ کدام را هم وحی منزل نمی‌دانم و توقعی ندارم که کسی پیرو اینها باشد چون من که پیر و مرشدِ کسی نیستم. اینجا وبلاگ است به همان شیوه‌ای که من می‌فهمم. در آن احتمالِ خطا هست و اتفاقاً مکانِ آزمایش و خطاست. در این فکرم که شاید بخش نظرها را از صفحه‌ام بردارم. نمی‌دانم. نه شیفته و کشته مرده‌ی تحسین و تشویق کسی هستم و نه حوصله‌ی طعنه‌زدن‌های بیمارگونه‌ی آدمیان را دارم که عقده‌های سالیانِ خود را از این و آن اینجا خالی می‌کنند. من در اینجا همانی می‌نمایم که هستم. می‌توان در اینجا داستان گفت. می‌شود دردِ دل کرد. آدمی می‌تواند از نوعِ نگاهِ خود به عالم بگوید، اما اگر بخواهی طرح بنویسی و مدعیِ فضل و معرفت باشی و خواهان اثباتِ مدعا، کاری است عبث به اعتقادِ من. وبلاگ رساله‌ی دانشگاهی نیست. مجله‌ی آکادمیک علمی هم نیست. با خودم گفتم که وبلاگ را می‌آزمایم. خوب زیر دندانم مزه‌اش می‌کنم. عصاره‌اش را بیرون می‌کشم. وقتی که حس کنم دیگر چیزی برایم ندارد و تنها دارم خودم را بیهوده خرجش می‌کنم، حتماً رهایش می‌کنم:
والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود / آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهانِ سست عناصر دلم گرفت / شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوست

بایگانی