انگور و آفرینش

انگور، شراب، باده و مستی حتی زمانی که تنها با نامشان نردِ عشق می‌باختم برایم عظمتی داشتند. خلقتِ انگور به گمانم هم‌عنان با خلقتِ آدمی باشد. انگور، حامل رازهاست و حامله‌ی شراب. انگورِ سفینه‌ی مستی است؛ مستی و راستی. شاید حکمتی باشد در اینکه گاهی اوقات گرانبهاترین چیزها را در جایی می‌شود یافت که گمانِ آن نمی‌رود: در خراباتِ مغانِ نورِ خدا می‌بینم! انگور چنان که نمادِ مستی است، رمزِ خرابات و خرابی را نیز در خود دارد. وه که وقتی به یادِ تاکستان می‌افتم، تصورِ اجتماع و ازدحامِ آن همه مستی، آن همه می، هوشم از سر می­رباید! در این سال‌ها، همین سه چهار سال گذشته، با خودم اندیشیده بودم که اگر من این نبودم که اکنون هستم، اگر روز و روزگارم به قلم و اندیشه پیوند نخورده بود، اگر جاذبه‌ی شعر و دغدغه‌های فیلسوفانه جانم را چون کشتی بی‌لنگر به این سوی و آن سو نمی‌برد، حتماً میخانه باز می‌کردم! باده‌فروش می‌شدم. ذوقِ عجیبی دارد دیدن مستی و آسودگیِ آدمیان. چندان خیال و نازک‌اندیشی در باده موج می‌زند که ناگهانِ عنانم از دست می‌رباید. تنها دریغی که دارم این است که هر بار باید این باده را تأویل کنم! آری همین باده‌ی انگوری را باید تأویل کنم، بس که ناشسته‌رویانش به دهان بردند. آخر بوسه زدن به جامِ می، هم‌نفس شدن و همراز شدن با باده کارِ هر کسی نیست. حافظ بود که می‌گفت:
ما سر خوشان مستِ دل از دست داده‌ایم / همراز عشق و هم‌نفسِ جام باده‌ایم
این جذبه‌ی هوش­ربا چگونه تسخیرش کرده بود که می‌گفت:
مهل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند / مرا به میکده بر، در خمِ شراب انداز!

بایگانی