دیر زمانی است میخواهم چیزی بنویسم برای ایمان. ایمان برای من گره خورده است به فرهنگ و سنتی که در متن آن روییده و بالیدهام. ایمانم را هرگز نخواستم و نمیخواهم قربانی جنجالِ علم کنم که متأسفانه ایرانیانِ شیفتهی غربِ ما بسی در آن تهیدستاند. قصد اسائه ادب به هیچ پژوهشگری را ندارم، اما دریغم میآید که گوهر ایمان را در غبارِ نزاعهای بیهوده گم کنم. آری، ایمان برای من به آموزههای دینام گره خورده است. البته که ضرورتی ندارد هر ایمانی از متنِ یک فرهنگِ دینی شناخته شده برآید. تردیدی نیست که ایمان را خارج از قالب شناخته شدهی مذهبیاش نیز میتوان جست. اما این ایمان، چنان که من میبینماش و میشناسماش برای من عزیز است و گرانبها.
آدمی در تلاطمها و طوفانهای روزگار متکایی میخواهد که چندان استوار باشد که او را از گزند هر تندبادی در امان بدارد. میان این و عافیتطلبی البته فرق بسیار است. آری، من نیز بسی از نگاههایام به دین و فرهنگ از خلافآمدِعادت بوده است، اما معنای خلافآمد عادت را من در انهدام و تخریب آنچه دارم نمیفهمم. شاید فهمِ پیشینیانام را به نقد بکشم و خویشتنِ خویش را در استنباط معانی دین به بازی جدی بگیرم، اما این را که من بلندهمتیاش میفهمم به هیچ رو معادل و همسنگ عصیان و خشم و خروشِ لجاجتبار نمیدانم. صریح بگویم که آن تعاریف موسع و بیدر و پیکری که برخی از روشنفکری میدهند که روشنفکری یعنی اعتراض، برای من به پشیزی نمیارزد. اگر روشنفکری – که حتماً در مقابل تاریکفکری بعضی میفهمندش – معنایاش پشت پا زدن به هستی و وجود و خویشتنِ خویش است و دل بستن به سرابی که کرانهاش پیدا نیست، من یکی نه روشنفکرم و نه عاقل:
احمقیام بس مبارک احمقی است / که دلم با برگ و جانم متقی است
دانش، چنان که من میخواهمش و میفهماش برای فهم بهتر آفرینش و خلقت خداوند است. من دانش را به این کار میخواهم. احتجاجی هم با کسی در این باب ندارم. داستان بینش که البته خود تکلیفش روشن است.
میخواستم از سایه بنویسم و ایمان. آن وقت که سخن در ذهنم بود، مجالِ تقریرش فراهم نشد. اکنون معانی از ذهنم میگریزند. باشد تا وقتی که معانی جمع شوند و گوی بیان بتوان زد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.