غباری بر تن دارم که رخصتِ پروازِ جانم نمیدهد. آنها که بال در بال من بودهاند و همپروازم، میدانند که در سیرِ جان، چالاکتر از اینیم. همین اکنون در خاطرم گذشت که زمانهی ما را چه افتاده است که دردِ ابوسعید ابوالخیر و تیزبینیِ مولوی و رندی حافظ در آن نیست. اشتباه نکنید. مقصودم این نیست که در زمانهی ما باید حلاج و عینالقضات و ابوسعید با همان کیفیات ظهور کنند. حاشا! دریغم از این است که گوهرِ سخنانِ ایشان در غبارِ فراموشی و جفاست. بگذارید این گونه بنگریم: مگر سخنان افلاطون و ارسطو را امروزه از آن رو که هزاران سال پیش زیستهاند کسی به خواری مینگرد؟ چه شده است که آنها که سخن از معرفت میگویند و حدیث حکمت بازگفتهاند نزدِ مدعیانِ امروزیِ معرفت قدری ندارند؟! یادداشتِ پیشین را که مینوشتم با خود میاندیشیدم که کسی که دردی نداشته باشد، نه تنها این سخن به کارش نخواهد آمد که مایهی طعن او هم خواهد بود. کسی خدمتِ جامِ جهان نما میکند که باور داشته باشد که این جام را خاصیتی هست. جز این اگر باشد، ملکوت و لاهوت و جبروت مشتی الفاظ و عبارات رهزن خواهند بود برای آن طایفه که مجال عرضِ اندامِ از ایشان میستانند:
طبیبِ عشق، مسیحا دم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
دردی باید. دردی بزرگ. بیدردان نشسته در کنجِ عافیت چه میدانند که از چه دور افتاده است این نای؟
هر که او از همنشینی شد جدا / بینوا شد گر چه دارد صد نوا
و اگر بانگِ این نغمهسرای جاوید در گوش این خفتگان اثری ندارد یا از ناپاکیزگی این گوشهاست که حکم اغلب است:
نوای بلبلات ای گل کجا پسند افتد / که گوشِ هوش به مرغانِ هرزهگو داری
و یا اینکه بسامدی دارد این نغمه برون از طاقتِ ادراکِ این گوشهای حقیر:
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز / بیرونی از این پردهی تنگ شنوایی
مطلب مرتبطی یافت نشد.