ارگ بم: چندین هزار امیدِ بنی‌آدم!

بزرگترین بنای خشتیِ ایران، ارگ بم، سحرگاهانِ امروز به خاک نشست! باورم نمی‌شود. وقتی که همسرم گریان خبر نابودی ارگ بم را اکنون به من داد، دهانم از درد و حیرت باز ماند. هنوز هشت ساعت نگذشته است که داشتم به ارگ بم فکر می‌کردم و اینکه این بار که به ایران رفتم حتماً سری به آنجا بزنم. امروز جهانی از یاد و خاطره برای من آنجا مدفون شد. امروز بخشی از تاریخ من و تبارم در آنجا ویران شد. امروز من ویران شدم. هنوز پنج روز نشده است که نوشتم دیدنِ ارگِ بم برایم حسرت شده است. حالا شد حسرتِ جاوید. شبِ ولادت عیسا مسیح بود و شب مرگ ارگِ بم.
نمی‌دانم بر فقدانِ آن بنا باید گریست یا بر نابودیِ آدمیانی که در آن بنا بودند. گروهی از دانشجویان مرمت دانشکده‌ی هنر کرمان در آن میان بودند که بی‌خبریم از آنها. اگر کسی از مسئولین قصوری کرده بود، شاید می‌شد گریبانِ یکی را گرفت که کوتاهی کرده است. اما، این بار کارِ بشر نیست. شما فکر می‌کنید می‌شود با وجود زلزله‌ی عظیم، ارگ بم را حفظ کرد؟ می‌شد؟ هنوز گیجم، گیج. باورم نمی‌شود. باورمان نمی‌شود. ارگِ بم؟ رفت؟ خبر را به هر کسی که می‌دهم، به همان اندازه که برای آدمیان اندوه می‌خورد، از نابودی ارگ هم گویی تیشه بر جانش می‌زنند. این بنا با جانِ چند نفر آدم گره خورده بود؟ معمارش که بود؟ ساکنانش که بودند؟ این چه مکافاتی است برایِ ما؟ این سال‌ها در ایران، زلزله از زلزله، سیل از سیل، قتل از قتل، نامردمی از نامردمی باز نمی‌شود. این زنجیرِ بلا و عقوبت تا کجا می‌رود؟ سالِ بلواست، سالِ بلوا! مرثیه‌خوانان کجایند که داغدار ماتمی بزرگیم. وقتی بنایی با این عظمت و این همه فرهنگ و تاریخ از میان می‌رود، گویی ریشه‌ی یک قوم را از بیخ کنده‌اند:
فلک را جور بی‌اندازه گشته است . . .

بایگانی