داشتم خواب میدیدم. من زیاد خواب میبینم. وقتی هم که خوابهای آشفته میبینم عجیب نگران میشوم. حتماً خبری هست یا اتفاقی افتاده است وقتی که این خوابها را میبینم. این رؤیاها برای من مثل تاریخ شدهاند. انگار تمام زندگیام را دارم تماشا میکنم. همهی شخصیتها با نیمی از وقایعی که اتفاق افتادهاند یا میافتند و نیمِ دیگری که همه خیال است، جلوی چشمم رژه میروند. کسانی را که دلم برایشان خیلی تنگ شده است، توی همین خوابها میبینم.
همین غروبی که چشمم گرم شده بود، فرهنگ را خواب دیدم توی هتلی که با پارسا نشسته بودند سرِ میز صبحانه بخورند. داشتم شاخ در میآوردم. پریدم بغلش کردم وسط جمعیت. نزدیک بود زار بزنم از فرط خوشحالی. چقدر دلم برایش تنگ شده است. راستی از اون بعید بود: کراواتش رو چیکار کرده بود؟ اون که هیچوقت بدون کراوات جایی نمیرفت! پسرش سیاوش باید حالا دو سالش شده باشه. همسن خواهر زادهی من بود. . . چند وقت پیش که تلفنی در بیداری با هم صحبت میکردیم متوجه شدم دوباره دارد پدر میشود. چقدر زود! تا آمدیم با هم گپ بزنیم، دیگر بیدار شده بودم.
عجیب است. در آن واحد داشتم با شش هفت نفر صحبت میکردم. با یک دستم گوشی را نگه داشته بودم و با محمود و فرخ و فیروز توی پاریس حرف میزدم. از یک جای دیگر صدای زهرا از آلمان میاومد. شماها هم که همهاش صداتون از پراگ تو گوشمه. ساعت سه صبح بود. دراز کشیده بودم وسط لابی هتل. عجیب بود که هیچ بنی بشری اونجا نبود. انگار هتل مالِ خودم بود! مثل اینکه توی خواب، خوابم تعبیر شده بود: یک شرکت مخابراتی عظیم مال خودم بود. همین بود که کمبود خط تلفن نداشتم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.