از صبح آسمان لندن بارانی است. ساعتی پیش که از ایستگاه گرینپارک بیرون آمدم تا راهی دفتر ایران ایر شوم، میان قطرات باران برف هم شروع به باریدن کرد. دفتر هواپیمایی ایران ایر اما در و دیوارش قصهی رنج بود. بر دیوارهای دفتر، تنها عکسی که دو نسخه از آن وجود داشت، عکس ارگ بم بود! گفتمشان که این عکسها را بردارید که دیگر نه ارگی مانده است و نه شهری، نه دیاری و نه دیّاری. بم شهر ارواح است. گویی هر چه بمی بوده است راهی دیار فنا شده است. بم دیگر ساکنی ندارد. خانوادهای نیست که داغدارِ عزیزانش نباشد. چنان ابعاد فاجعه وسیع است که در خیال نمیگنجد. باری میخواستم دیگر از بم ننویسم. میخواستم گریهها را خاموش فروبخورم. امروز عکسهای بم بر دیوار دفتر هواپیمایی آشفتهام کرد دوباره. خاتمی گویا هنوز به بم نرفته است. طبیعی است که کارشناسانش نمیگذارند! در این میانهی غوغا، غارتگران مجالِ چپاول یافتهاند. گویی خیلی پیشتر از این آدمیت در میانِ اینها مرده بود. از مردگان و مردهریگِ رفتگان نیز نمیگذرند. چه خبر است در دیارِ من؟ نمیدانم که اگر در اروپا هم مثل ایران مرتب زلزله میآمد چه میکردند. ولی نه. معلوم است چه میکردند. زلزلهی هفتهی پیش آمریکا نشان داد که چه میکنند. تنها دو نفر کشته! دیدیم که چند روز بعدش زلزلهی ایران چند نفر قربانی گرفت. بس است دیگر. نمیخواهم از زلزله بنویسم. هنوز خیال برف در ضمیرم میچرخد. به یاد سیاوش کسرایی افتادم و آرش کمانگیر. زمستان رسیده است و همین روزها نوروز از راه میرسد. بشنوید حکایتش را از زبانِ خودِ سیاوش: آرش کمانگیر
اما میخواستم تمامِ آثاری را که از ایرج بسطامی دارم جمع کنم و همه را یکجا روی سایت بگذارم. اولین و آخرین برای که ایرج را دیدم در منزل پرویز مشکاتیان بود. خاطرم هست که دو سه هفتهای مانده بود تا به لندن بیایم. هنگام غروب بود که رسیدم به خانهی پرویز. قرار نبود مهمانی داشته باشد. ما بودیم و پرویز. شاید دو ساعتی پرویز سخن گفت و گلهها کرد از چیزی که من سر در نمیآوردم. پروای سخن گفتن هم نداشتم. در این میانه زنگ در خانه را زدند و شکوههای پرویز قطع شد. هیچ کدام باورمان نمیشد. ایرج بسطامی بود و شهلا صالح. هنوز نیم ساعتی نشده بود که پرویز او را واداشت که آوازی بخواند. حالش خوش نبود. لهجهی شیرین کرمانیاش اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. با آن حالی که داشت گمان هم نمیکردم بتواند آواز بخواند. اما خواند و بینظیر خواند. صدایی بود در اوج. پنجرهها با صدای او وقتی که در اوج میخواند میلرزید. اتفاق را، در مسیری که به سمتِ خانهی پرویز میرفتیم، همین آواز کنسرت افشاری را داشتیم گوش میدادیم و توانایی حنجرهی ایرج که برایم حیرتآور بود همیشه. نمیدانستیم که قرار است ایرج را هم به تصادف آنجا ببینیم. و نمیدانستم که بارِ آخری است که او را میبینم. آری، ایرج بسطامی دیگر نیست. بسطامی نیست.
مطلب مرتبطی یافت نشد.