سایه: آفتابیِ کهنسال

الآن از پیش سایه برگشته‌ام. غروب مشغول آماده کردن پیشنهاد پایان‌نامه‌ام بودم که سایه زنگ زد. می‌گفت از صبح در خانه نشسته است منتظر تلفنِ من. بعد به یادش می‌افتد که اصلاً شماره تلفنش را در لندن به من نداده بود! گفتم الآن راهی می‌شوم و می‌آیم پیش‌ات. تلفن زدم به جمشید برزگر که اگر می‌خواهد همراهم بیاید. باری یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدم آنجا. سایه بود و آلما و خواهرش و پسر سایه، کاوه و جوادِ شمس که برگزار کننده‌ی مراسمِ شبِ شعر سایه در لندن است. گرم صحبت شدیم و از هر دری سخنی پیش آمد. دیگر داشتیم آماده‌ی رفتن می‌شدیم که سخن به شعر رسید و ادبیات. مجالی دراز فراهم نشد و جمشید هم از کار روزانه خسته بود و مسیر طولانی و باید برمی‌گشتیم. به هر تقدیر، چنان که یک بار دیگر هم در همین‌جا نوشته‌ام، دیدار سایه و حضور او همیشه برایِ من لذت‌بخش بوده است. در حضورش احساس راحتی و صمیمیت می‌کنم، فارغ از اینکه از او چیز می‌آموزم. دانشِ او و دلبستگی و تعلقِ خاطرش به ایران و فرهنگ و ادبیاتِ ایران زمین ستودنی است.


یک بار دیگر گفته بودم که سایه بر این باور است که بدون داشتن زمینه‌ای در ادبیات کلاسیک ایران و شناختن گذشته‌ی ایران، پرداختن به شعر کاری است بی‌نتیجه (با اندکی تفاوت در نقل قول). به قول او کسی که بخواهد از ادبیات ایران سخن بگوید و سعدی را نشناسد، حرف زیادی برای گفتن نخواهد داشت و به زبانی من در آوردی می‌رسد. امشب سایه تعریف می‌کرد که این سفارش را (مطالعه‌ی ادبیات کلاسیک ایران) را به دختر خانمی کرده بود که شعر می‌گفته است. این خانم برمی‌گردد و به طعنه به سایه می‌گوید: «یعنی حالا ما باید برویم و تاریخ بیهقی هم بخوانیم؟». سایه همان جا به او می‌گوید: «نه، شما اصلاً لازم نیست بخوانید!» حکایت غریبی است داستان کسانی که بدون شناخت گذشته و با تکیه بر هیچ، ناگهان خود را ادیب و شاعر جا می‌زنند. امشب متأسفانه مجالی فراهم نشد که این بحث را گسترش دهیم. جمشید هم سخن‌ها داشت که بگوید و بشنود. فرصتی اما نبود. برای من اما، این نخستین دیدار بعد از چند ماه، حداقل تازه کردنِ دیدارها بود. فردا به سراغش می‌روم تا با هم گشتی در شهر بزنیم و او کمی خرید کند. خلوتی درازتر هم با هم خواهیم داشت. وقتی که داشتیم می‌رفتیم آن آخرین شعرم را (تاب نگاه) را درآوردم و به دستش دادم. گفتم: «حالا که داریم می‌رویم این را می‌دهم بخوانید تا اگر غرغری داشتید، دستتان به من نرسد!» نگاهی به دو سه خط اول کرد و چشم غره‌ای رفت! همین! فردا باید دید چه بلایی سرم می‌آورد، آن هم سایه‌ی مشکل‌پسندِ سخت‌گیر.
امشب سایه داستانی را تعریف کرد از شاملو و زنِ اولش، اشرف خانم. گویا شاملو هم خود از کج‌خلقی و درشتی‌های زنِ اولش سخن‌ها گفته است. سایه هم تجربه‌ای از درشتی‌های این زن داشت که قصه‌اش را شاید نتوان اینجا روایت کرد. باشد شاید وقتی دیگر. فعلاً بروم که خیلی کار دارم. فردا هم باید زودتر بیدار شوم و تلفنی به سایه بزنم تا قرار روزمان را بگذاریم. در ضمن مراسم شبِ شعر روز پنجم دسامبر در محل زیر برگزار می‌شود:

Chiswick Town Hall
Heathfield Terrace
Chiswick
London W4
5th Dec 2003
ساعت برگزاری برنامه از ۷ شب تا ۹ شب است. تا جایی که من اطلاع دارم برنامه رأس ساعت هفت شروع می‌شود و بعد از ۷ ورود به سالن میسر نخواهد بود.

بایگانی