شاید یک ماهی شده است که هوای لندن یا بارانی است یا ابری. به ندرت پیش آمده است که آفتابی چهرهگشا باشد. روزگارِ من هم یا در اتاقم به کلنجار با متونِ دانشگاه میگذرد یا گرفتار ترجمه هستم و یا تدبیر امورِ سایت. سایه دیروز رسیده است به لندن. پریروز به او تلفن کردم تا شمارهی همراهِ جدیدم را به او بدهم. از پرویز جاهد شنیدم که برایش جلسهی شعرخوانی ترتیب دادهاند. وقتی از او پرسیدم که این ماجرا چیست، گفت که تدارک این را دیدهاند و خودش دلِ خوشی از آن ندارد. میگفت اگر محفلی خصوصی بود که دور هم جمع میشدیم به آن راضیتر بود تا این چنین. میگفت دارم از لندن آمدن عذاب وجدان میگیرم به خاطر این برنامه! باری هنوز همدیگر را ندیدهام. من هم این دو سه روز مشغول تهیهی پیشنویسِ پیشنهادِ اولیهی پایاننامهام هستم و فقط گیجم! هوای لندن هم دلگیر است و غریبوار با منِ غریب بازی میکند. وقتی که باران میآید کمی دلم باز میشود اما وقتی تنها باشی و حضرت دوست در کنارت نباشد، زیر باران راه رفتن هم بیذوق میشود. با این کار تازهای که کردم و «دفتر دیوانی» را به جای خودش بردم، احساس میکنم صفحه دارد نفس میکشد و من مجالی مییابم تا خودم باشم و راحتتر به موضوعات مورد علاقهام بپردازم. این روزها فرصت ندادهایم عاشقی نفس بکشد! دارم خانهام را غبارگیری میکنم، حالا.
مطلب مرتبطی یافت نشد.