تازه از شب شعر سایه به خانه بازگشتهام. سایه امشب دو مثنوی بلند خواند و چند شعرِ غیر کلاسیک؛ یعنی غزل نخواند. وقت چندانی هم نبود. باری شبی به یاد ماندنی بود هر چند میخواستیم با دوستان سایه را بیرون ببریم و به دلایلی نشد. القصه، آنها که با سایه انس و الفتی داشتند حتماً بهرهمند و شیرینکام بازگشتند، اگر چه شاید سایه باید غزل میخواند که بسیاری از شیرینکاریهای او در همان است. ابیات زیادی از مثنوی بانگ نی را که در جایی چاپ نشده است امشب برای همگان خواند. دکتر سروش وقتی وارد شد، متوجه سایه نشد که گوشهی سالن نشسته است. با هم سلام و احوالپرسی کردیم در همان شلوغی و او رفت جایی نشست. وقتی که دوباره به سمتِ من نگاه افکند، تازه دیده سایه هم روبروی من نشسته است. دوباره با احترام برخاست و به سوی سایه آمد. سایه وقتی دکتر سروش را دید، گفت: «شما چرا زحمت کشیدید؟». سروش حاضر جواب هم که در شعرورزی کم نمیآورد گفت: «لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی! شوق دیدار توام اینجا کشید!». بماند که هر دوتاشان با من و نامِ من چندان که توانستد، به آن لطف به انواع عتاب آلوده، چه شوخیها که نکردند! در انتهای مجلس، به قید قرعه میخواستند یک نسخه از حافظ به سعی سایه را به یکی از حضاری که بلیط خریده بود هدیه کنند. آقای محمود کیانوش کنار جمشید بزرگر نشسته بود و قرعه را که آلما خانم کشید به نامِ او افتاد. او به اصرار بلیط را به دستِ جمشید داد و جمشید امشب نسخهای از حافظ برد که سایه بعد برایش امضا کرد و کلی خاطره شد برای جمشید. قصه مختصر میکنم و تعدادی از عکسهای امشب را میگذارم اینجا. سایه شب یکشنبه هم در شمال لندن شعرِ خوانی دارد. آدرس آن را هم خواهم گذاشت.
مطلب مرتبطی یافت نشد.